کلید خانه
به نام خدا
حامد را مدرسه گذاشته ام و به خانه برمیگردم که تازه یاد سفارش همسرم میافتم. نمیدانم از گذشت سن است یا چی که همه چیز را قرو قاطی میکنم. انگار عقل و هوش ازسرم رفته. نمیدانم کلید خانه را کجا گذاشتهام. باید برگردم خانه و برای رفتن آماده بشوم. اما هر قدر که جیب و کیفم را میگردم نیست که نیست. گوشهای کنار خیابان میایستم. با خودم میگویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلیدم را کجا گذاشتهام. لااله الاه اللهی میگویم و خودم را به باد سرزنش میگیرم: آخر زن حسابی حالا اگر شوهرت زنگ بزند و بگوید مگر نمیخواستی روز مادر پیش مادرت باشی. بیا ساک و وسایلت را بردار بیا میخواهی چه بگویی؟ بگویی که کلید را گم کردهام اصلا چه فکری خواهد کرد؟ بیچاره شوهرت
اینقدر خودش را به این در و آن در زد تا از اداره مرخصی بگیرد. آن وقت حالا...
لبم را گاز میگیرم. با صدای بوق ماشینی به خودم میآیم که دارد چند بچه در صندلی عقب ماشین نشسته اند و برای من دست تکان میدهند. تازه یاد سفارش حامد میافتم که گفته بود: مامان اومدنی تبلتم یادت نره.
الان مدرسه است و میدانم که منتظر است. حتما وقتی به دنبالش بروم سراغ تبلتش را خواهد گرفت. با خودم میگویم: این طوری نمیشود. باید زنگ بزنم همسرم و اطلاع بدهم که کلید خانه را گم کردهام. باید سرزنشهایش را به جان بخرم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. اما چارهای ندارم. موبایلم را از توی کیف بیرون میکشم. میخواهم تماس بگیرم. اما میترسم دعوایم بکند. با خودم میگویم برایش پیغام میگذارم. اینطوری بهتره. اینترنتم را روشن میکنم و پیام میفرستم. میدانم به خاطر کارش آنلاین است. آنجا زودتر پیامم را خواهد دید. توی همه کانالها و گروه ها خبر فوری زدهاند. متحیر و کنجکاو یکی از کانالها را باز میکنم. و میخوانم: حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.
قلبم تند میزند. کی،چطوری؟ علامت سوال بزرگی توی مغزم وول میخورد. خشکم میزند. تکیه میدهم به دیوار و عکسها و خبرها را بالا و پایین میکنم. نگاهم به دست زنی که کلید خانهاش را در دست دارد میافتد. به زمین افتاده و خونی است. اما کلید خانهاش را محکم در دست نگه داشته.
پایم سست میشود. حتما مادری است که در راه خانه بوده و نگران فرزندانش. حتما مادری بوده که به گلزار شهدا رفته و قرار بوده شب فرزندانش برای تبریک روز مادر به دیدنش بیایند و او باید خودش را سریع میرسانده به خانه.
به عکس زل میزنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. خانه و زندگیاش را دوست دارد. مثل خیلی چیزهای دیگر که عاشقشان است. خاک،وطن، حاج قاسم و ...
اشک از چشمهایم روی صورتم میغلتد. با خودم زمزمه میکنم: وای از این غم.
دوباره زل میزنم به کلید و عکس زن و دستهای خونیاش: چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما زنها و بچههایمان از این کارهای او میترسیم. آیا به همین راحتی از علاقهها و اسطورههایمان دست میکشیم؟ زهی خیال باطل!
✍:
فرانک انصاری
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت