بسمه تعالی عروسی طفل 1⃣ سلما بستنی را از حلیمه گرفت و هم زمان با خوردن، شروع به حرف زدن کرد: نخیر، این بار فرق داره، مامان از اولای بهار که تو بیمارستان بود و نتونست برام تولد بگیره، مکثی کرد و گاز کوچکی به بستنی زد و ادامه داد: بهم گفت(( یه جشن عروسی طفل  برات بگیرم تا روزی که خودت مامان بشی یادت نره)). حليمه که بستنی اش را تمام کرده بود، انگشت سبابه‌اش را لیس زد و گفت: اون مال قبلا بود دختر، الان دیگه وضعیت؛ فرق کرده سلما از روی بلوک سیمانی کنار پارک بلند شد، روسری‌اش را صاف کرد، با دست راست پشت شلوارش که خاکی شده بود را تکاند و گفت: یعنی چه فرقی؟ حلیمه هم‌زمان با بلند شدن گفت: حالا بدو تا اون دو تا تاب خالیه بریم سوار بشیم، بهت میگم. دو نفری دست هم را گرفتند و دویدند. داخل پارک شدند، از کنار سرسره‌های رنگ و رو رفته رد شدند و به قسمت تاب‌ها رسیدند. ابتدا حلیمه تاب را نگه داشت تا سلما سوار شد و او را عقب کشید و رها کرد. سپس به سرعت روی تاب کناری نشست و خودش را عقب کشید و شروع به تاب خوردن کرد: اون موقع که مامانت گفته بود جنگ نبود، ولی از دیروز اوضاع فرق کرده، فکر کردی این که بابا عزیز گفت ((این بار جنگ به نفع ما شروع شده)) یعنی فقط خوشحالیم واین بستنی‌ها که خانوم ناظم واسه شیرینی بهمون داد می خوریم؟ نخیر...اون روز که اومدم خونه‌تون مشق بنویسیم، حرف‌های خاله احلام یادم هست، می‌گفت اون وقت‌ها که من و تو به دنیا نیومده بودیم و داداش هانی‌ات تو شکم مامانت بود، موقع جنگ کشتار غزه، مجبور بود با اون وضعش هر روز تو بیمارستان باشه و به زخمی‌ها کمک کنه. الان هم حتما همین‌طوری میشه دیگه. سلما ناگهان ایستاد، مکثی کرد و از روی تاب پایین پرید و به سمت خیابان دوید. حلیمه هم به دنبال او دوید و فریاد زد:‌ کجا میری سلما؟ سلما جوابی نداد و به سرعت وارد تعمیرگاه کنار مسجد شد. حلیمه هم رسید و هنوز مشغول نفس نفس زدن بود که سلما داد زد: عمو هاشم...عمو هاشم... در اتاقک کنار حیاط تعمیرگاه باز شد و مردی سی و سه،چهار ساله بیرون آمد. اول تابش شدید آفتاب چشمش را زد، چند ثانیه صبر کرد، سیگارش را کناری انداخت و با خنده گفت: سلما...سلما...بیا ببینم باز چی شده. دو دختر به سمت او رفتند، هاشم در را باز کرد، هر سه داخل اتاقک شدند و در را بست. دخترها روی مبل رنگ و رو رفته‌ای نشستند، هاشم روبروی آن‌ها روی پیت حلبی کنار میز نشست و گفت: خوب بگو ببینم چی شده؟ سلما روسری‌اش را باز کرد و دور گردنش انداخت: عمو هاشم، لطفا یه زنگ بزن به بیمارستان، باهاش کار دارم هاشم نگاهی به حلیمه انداخت: چی شده حلیمه، باز هانی اذیتش کرده میخواد به مامانش شکایت کنه؟ حلیمه گفت: نه عمو، راستش نمی‌دونم... سلما وسط حرفش پرید: نه عمو، میخوام به دکتر حسام زنگ بزنم، مامانم قول داده بود پس فردا برام عروسی طفل بگیره، جای اون تولده که امسال برام نگرفت، حالا حلیمه میگه چون دیروز هواپیماهای اسرائیل اومدن و از آسمون کاغذ ریختن که ما از اینجا بریم، حتما مامان تا آخر جنگ تو بیمارستان میمونه و نمیاد برام تولد بگیره. هاشم با تعجب به سلما نگاه کرد و گفت: نه سلما جان،‌مامانت حتما... لب های سلما به لرزش افتاد، قطره کوچک اشکی گوشه چشم راستش نشست و با بغض گفت: عمو زنگ بزن! هاشم بی هیچ حرفی تلفن سیاه‌رنگ روی میز را برداشت و شماره‌ای گرفت و بعد از چند لحظه مکث،‌ شروع به صحبت کرد: سلام دکتر حسام، حالت چطوره؟... من هم خوبم، دو دقیقه وقت داری سلما باهات کار داره؟...باشه  با سر به سلما اشاره کرد جلو بیاید. سلما جلو آمد. هاشم از روی پیت حلبی بلند شد، سلما به جای او نشست و گوشی را گرفت: سلما آقای دکتر! خوبم...نه، گریه نکردم ولی خیلی ناراحتم، پس فردا روز جشن عبادتم هست، قرار بود مامانم واسم عروسی طفل بگیره، قرار بود همه‌ی هم‌کلاسی‌هام بیان خونه‌مون، ولی حالا که جنگ شده... چند لحظه سکوت کرد،‌معلوم بود با دقت به حرف‌های دکتر گوش می‌دهد. دوباره شروع به صحبت کرد: میدونم آقای دکتر، منم دوست دارم مامانم به بچه‌ها و زخمی‌ها کمک کنه ولی آخه مگه پارسال که بابام تو زندان اسرائیلی ها از اعتصاب غذا شهید شد، شما نگفتین هر کاری دارم به شما بگم، خوب الانم خواهش من اینه دیگه. دوباره چند لحظه مکث کرد، آرام سری تکان داد و با خوشحالی گفت: ممنون شدم آقای دکتر! و گوشی را گذاشت. هاشم در حالی‌که با دستمال روغنی، آب بینی‌اش را پاک می‌کرد، پرسید:‌ خوب...چی شد؟ سلما از روی پیت حلبی بلند شد، کیف مدرسه را پشتش انداخت و گفت: دکتر حسام گفت حتما سه‌شنبه رو به مامان مرخصی میده...(ادامه👇) ✍: مهدی نانکلی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab