#روایت_عکس_هشتاد_و_هشتم
فصل نرگس
محمد با دسته ای از گلهای نرگس وارد خانه شد. لطیفه عاشق گل نرگس بود. صورتش را توی گل ها برد و نفسی تازه کرد. آخرین شبی بود که محمد خانه بود. وقتی بچهها خوابیدند خوب نگاهشان کرد. با موهای ریحانه بازی کرد و سر علی را بوسید. دورکعت نماز خواند. دانه های تسبیح را یکییکی از بین انگشتانش رد کرد و کمی آرام شد. روبه روی لطیفه نشست و دستانش را گرفت. سفارش بچهها را کرد. سختی زندگی در افغانستان هنوز به جان لطیفه بود. نمیدانست خوابش را چطور برای لطیفه تعریف کند.
خبر شهادتش را که آوردند، لطیفه همانجا پایین در نشست. حرف های محمد در سرش تکرار شد. علی و ریحانه را که نگاه کرد، سنگینی شانههایش بیشتر شد. ولی بغضش را خورد و گوشه چشمانش را پاک کرد. نوبت لطیفه بود که امانتداری کند. حاج قاسم هم گهگاهی مهمان خانهشان میشد.
اوایل دیماه بود. چهار سال از شهادت حاج قاسم میگذشت. علی با چندتا از بچههای کلاس دعوا کرده بود. آدمک های نقاشی ریحانه هم کوچک شده بودند و رنگ کمی به خود داشتند. بچهها دلتنگ بابا بودند که هنوز از سوریه بازنگشته بود. لطیفه این دلتنگی را خوب میفهمید. وقتی میخوابیدند؛ چند تا از لباسهای محمد را روی تخت می چید، آنها را میبویید. قصه غصه هایش را فقط برای محمد میگفت.
حرفهايش که تمام شد، بوی گل نرگس را در اتاق حس کرد. یاد آخرین شبی افتاد که محمد با دسته ای از گلهای نرگس به خانه آمد. به دلش برات شد به زیارت مزار حاج قاسم بروند. ۱۳ دیماه بود که راهی گلزار شدند. عطر گل نرگس در مسیر گلزار پیچید.....
(به یاد شهیده افغانستانی، لطيفه آچک زهی)
✍
: مریم توانایی نامی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت