✨ روز جمعه ۳۰ خرداد قرارِ خواستگاری داشتند.. توی جلسه خواستگاری گرم صحبت‌ بودیم که گوشی علیرضا زنگ خورد! جواب داد و بعد از اینکه یک‌سری حرفها را آن‌ طرف خط شنید یک چشم حاجی گفت و تماس را قطع کرد.. نگاهمان به علیرضا بود که چه شده که با چشم و ابرو اشاره کرد که باید حتما برود پادگان و یک مورد فوری پیش آمده و لازم است خرم‌آباد باشد.. برگشتیم خرم آباد مادرش را به خانه رساندم و علیرضا هم سریع لباس‌هایش را عوض کرد و آماده رفتن شد.. وقتی تنها شدیم پرسیدم این همه عجله برای چیست؟! حالا تو در این عملیات نباشی، کارشان لنگ نمی‌ماند! در جوابم گفت: بابا ما چندین ساله که برای این روزها آموزش دیده‌ایم و نظام زحمت ما را کشیده، الان که وطن به ما نیاز دارد که نمی‌توانیم بی‌تفاوت باشیم، ما همه سرباز این خاک و ملت هستیم.. رفت و چندساعت بعد صبح ۳۱ خرداد به ما زنگ زدند و خبر شهادت علیرضا را دادند..🍃 [راوی:پدرشهید] ❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀ @bashohadaaa1