رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت65
نگاهم را روی کاسه های دسترنج زن دایی میخ زده بودم که صدای "یاالله"ی ، توجهم رو به خودش جلب کرد . سرم با تعجب بالا اومد . حسام بود . تکیه زد به کابینت و نشست روی زمین کنار مبل من . تسبیح تربتش رو میون انگشتانش چرخوند و نگاهشو طوری بین دونه های تسبیح می چرخوند که انگار چشماش رو محکوم کرده به دیدن اجباری دونه های تسبیح به جای دیدن من !
-عجب ! دلم هوس یه سالاد شیرازی آتیشی کرده.
از حرفش پوزخند زدم و خومو به نشنیدن .
-ای خدا ... یه امشب یه سالا شیرازی آتیشی به ما برسون .
سرم رو کج کرده بودم و از گوشه ی چشم داشتم نگاهش می کردم که یک لحظه نگاهم را خرید و فوری با لبخندی پهن که روی صورتش واضح شده بود گفت :
_فلفل قرمز روی اُپنه .... یه کاسه سالاد فلفلی درست کن ببینم بلد هستی یانه .
خیلی دلم می خواست دوباره مثل قدیما ، همون الهه ی شیطون و پر جنب و جوش می شدم ولی انگار دل و دماغی برام نمونده بود.
-من دیگه اون الهه ی قبلی نیستم که بخوام از این کارا کنم .
لبخندش باری از غم به دوش کشید . تسبیح تربتش رو بوسید و گذاشت توی جیب شلوارش و نگاهشو بی اونکه به من بدوزه به روبه رو دوخت و گفت:
_تاهروقت که بخوای توی غصه بمونی می مونی ... بخواه که از این حال و هوا بیرون بیای .
-حال و هوام عوض بشه ، زندگیم عوض می شه ؟ آقاجونم زنده می شه ؟ آرش بر می گرده ؟
-قرار نیست مرده ها زنده بشند و نامرد مرد .... قراره که تو زندگی خودتو کنی ، خداهم خدایی شو ... مطمئن باش خدا اجل آقاجون رو رسوند و نامردی آرش رو به همه نشون داد .حالا واستا تا ببینی نتیجه ی نامردیش چی می شه.
_می خوام صدسال سیاه نبینم .... زندگی من که از دست رفت ، حالا واسه چی باید واستم تا آرش نتیجه ی نامردیش رو ببینه!
حسام با ذکر " لااله الا الهی " که گفت عصبیم کرد:
_قرار نیست همه مثل تو فکر کنن حسام ... پس بهتره کاری به کار من نداشته باشی ... دلتم به حال من نسوزه ، حال و احوال من همینه ، اگه فکر می کنی از دیدن حال و احوال من ، حال خوش شما خراب می شه ، دیگه نمی آم تا حال خوشتون خراب نشه .
سرش چرخید سمت من و با تعجب نگاهم کرد :
_من کی همچین حرفی زدم !
صدام بالا رفت و توجه همه جلب شد:
_پس چی ؟ منظورت چی بود؟
دایی بلند گفت :
_چی شده باز؟
حسام کف دستشو بالا آورد:
_هیچی ... چیزی نیست .... سوءتفاهم شده .
بلند و عصبی گفتم :
_آره سوءتفاهم شده ... هیچ کی حال منو نمی فهمه ... از دلسوزی همتون بدم میآد .... نمی خواد به فکر من باشید ، کاری به من نداشته باشید.. اصلا فکر کنید الهه مرده .
حسام عصبی زیرلب گفت :
_استغفرالله .
فریاد کشیدم :
_بسه بابا توهم ... من رو با الهه ی مقدس اشتباه گرفتی .
حسام شوکه شد . یک نگاه به من ، یک نگاه به مادر و پدر و دایی انداخت :
_به خدا منظورم ....
-منظورت هرچی که بود ... اون الهه ی قبلی مرده ... الفاتحه .
عصبی شده بودم ومعده ام باز بهم ریخته بود که هستی چیزی درگوش حسام گفت وحسام بی معطلی ازخونه بیرون زد.
📝 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝