رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت137
_نه بس نیست ... گوش کن حسام ... فقط گوش کن ... اگه من مُردم سرویس طلا رو بردار ... من از اولم لایقش نبودم ... مادر می دونه ، یه مقدار پول توی جعبه ی زیر تختمه ... میخوام اونا رو واسه نمازهایی که نخوندم بذاری کنار .
قلبم دردگرفت . نیش حرف های الهه داشت ذره ذره ، قلبم رو از تپش می انداخت:
_الهه تورو ارواح خاک آقاجونت ... بس کن .
صدای گرفته ای از بغض و گریه اش بالا رفت :
_گوش بده ... شاید فردا نبینمت ... از طرف من از همه حلالیت بطلب ... توروخدا اینکارو واسم انجام بده .
قلبم تیر کشید که گفتم :
_الهه می خوای سکته ام بدی ؟ میگم بسه .
-باشه .... بسه فقط یه چیز مونده ... من یه بوسه بهت بدهکارم ... اگه فردا اومدی طلبت رو میدم ... اگه که ...
باورم نمیشد چی شنیدم! فوری با شوری که داشت توی چشمام اشک میشد گفتم :
_فردا میآم دیگه اگری نداره.
-تو خیلی خوبی حسام ... من لیاقتت رو نداشتم .
باحرص گفتم :
_فردا میآم ... اول از همه هم گوشتو چنان میپیچونم که یادت بمونه نصفه شب ، منو اینجوری حرص ندی .
خندید :
_بیا.... ولی شاید وقتی اومدی من تو اتاق عمل باشم .
انگار تکه ای از قلبم ریزش کرد.با صدایی که سعی در ثبوت اصواتش داشتم تا از بغض نلرزد گفتم :
_پشت در اتاق عمل میشینم .... تا توبرگردی ذکر میگم ... نذر کردم یه سفر ببرمت کربلا ... دلم میگه شفاتو از آقا میگیری .
نفس بلندی کشید و گفت :
_میشنوی ؟ صدای اذان صبحه .... میخوام برم نمازم رو بخونم ...برام دعا کن .
-الهه.
-بله .
مکث کردم .صدای اذان مسجد محله هم میومد که گفتم :
_دوستت دارم ... به همین اذان قسم ....تو خوب میشی ... میدونم .
سکوت کرد . درحدچند ثانیه و گفت :
_خداحافظ.
قطع کرد که اشکام جاری شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝