eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _نه بس نیست ... گوش کن حسام ... فقط گوش کن ... اگه من مُردم سرویس طلا رو بردار ... من از اولم لایقش نبودم ... مادر می دونه ، یه مقدار پول توی جعبه ی زیر تختمه ... میخوام اونا رو واسه نمازهایی که نخوندم بذاری کنار . قلبم دردگرفت . نیش حرف های الهه داشت ذره ذره ، قلبم رو از تپش می انداخت: _الهه تورو ارواح خاک آقاجونت ... بس کن . صدای گرفته ای از بغض و گریه اش بالا رفت : _گوش بده ... شاید فردا نبینمت ... از طرف من از همه حلالیت بطلب ... توروخدا اینکارو واسم انجام بده . قلبم تیر کشید که گفتم : _الهه می خوای سکته ام بدی ؟ میگم بسه . -باشه .... بسه فقط یه چیز مونده ... من یه بوسه بهت بدهکارم ... اگه فردا اومدی طلبت رو میدم ... اگه که ... باورم نمیشد چی شنیدم! فوری با شوری که داشت توی چشمام اشک میشد گفتم : _فردا میآم دیگه اگری نداره. -تو خیلی خوبی حسام ... من لیاقتت رو نداشتم . باحرص گفتم : _فردا میآم ... اول از همه هم گوشتو چنان میپیچونم که یادت بمونه نصفه شب ، منو اینجوری حرص ندی . خندید : _بیا.... ولی شاید وقتی اومدی من تو اتاق عمل باشم . انگار تکه ای از قلبم ریزش کرد.با صدایی که سعی در ثبوت اصواتش داشتم تا از بغض نلرزد گفتم : _پشت در اتاق عمل میشینم .... تا توبرگردی ذکر میگم ... نذر کردم یه سفر ببرمت کربلا ... دلم میگه شفاتو از آقا میگیری . نفس بلندی کشید و گفت : _میشنوی ؟ صدای اذان صبحه .... میخوام برم نمازم رو بخونم ...برام دعا کن . -الهه. -بله . مکث کردم .صدای اذان مسجد محله هم میومد که گفتم : _دوستت دارم ... به همین اذان قسم ....تو خوب میشی ... میدونم . سکوت کرد . درحدچند ثانیه و گفت : _خداحافظ. قطع کرد که اشکام جاری شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شاید بی خودی ذوق داشتم ولی داشتم . هومن ، مادر را با یه کت و شلوار کرم به عقد سیما و بهنام برد و قرار شد از آنجا همراه خانم جان برای صرف ناهار به رستوران دعوت شده از سمت عمه مهتاب برود. مادر که می گفت " شما دو تا فکر من نباشید ، من شاید با خانم جان چند روزی برم شهرستان تا حال و هوام عوض بشه ." ولی حتما بخاطر من و هومن میگفت .شاید بیشتر میخواست حال و هوای من و هومن را عوض کند .دلش خوش بود واقعا . شرط بندی که عشق بیاورد که عشق نیست . شرط است . یا می شود یا نمی شود. من هم برای مهمانی نگین که از سوی فریبا دعوت شدم و حرفی از این بابت به هومن نزدم تا بهانه دستش ندهم . به آرایشگاه رفتم و فقط موهایم را یک سشوار ساده زدم . برگشتم خانه و در حالیکه تند و تند حاضر میشدم ، یه ماکسی بلند که از قسمت زانو به پایین کلوش میشد ، را پوشیدم. ساده ، مشکی ولی زیبا. بعد لوازم ارایشم رو روی تخت ریختم و مشغول ارایش شدم. زیاد نمیخواستم تو چشم باشم ، فقط یه کرم زدم و یه رژ ، و یه ریمل ، و مداد. حتی سایه هم نزدم. فوری لوازمم رو جمع کردم که در اتاق باز شد. در حالیکه شال بلندم رو توی کیفم جا میدادم گفتم : _دیرم شد. _مطمئنی قاطی نیست ؟ کلافه از این پرسش تکراری ایستادم و نگاهش کردم. اخمی در جوابم به چهره اورد و باز تهدید کرد: _وای به حالت بفهمم دروغ گفتی. _باز شروع کردی تو !... میگم قاطی نیست دیگه. بعد فوری برای عوض کردن بحث گفتم : _خودت مگه نمیخوای بری؟ چرا حاضر نمیشی ؟ _تشریفتون رو ببرید بیرون تا حاضر بشم. و بعد در حالیکه دستش رو در هوا تکان میداد گفت : _چه عطری هم زده. مانتوام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم : _معطلم نکنی. کفش های پاشنه بلندم را پا کردم و منتظرش نشستم. بالاخره بعد از بیست دقیقه امد. کت و شلوار مشکی اش را پوشیده بود که با ان پیراهن سفید جذبش خیلی می امد . شالم را سر کردم و دنبالش رفتم. نگاهم به ساعت مچی ام بود : _دیرم شد. _ساعت چند بیام دنبالت ؟ _ بهت زنگ میزنم. زیر لب غر زد : _هی به مادر گفتم یه موبایل برات بگیریم ، دست دست کرد واسه تولدت که پدر فوت کرد و نشد. پشت در خونه ی فریبا رسیدیم که گفت : _ اینجاست ؟! _نه خونه ی دوستمه با اون میرم. از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف را زدم . -بله . -سلام من دوست فریبا هستم . حاضر شده ؟ -سلام .نه عزیزم حاضر نیست یه نیم ساعتی کار داره هنوز. تو دلم فحش بارونش کردم که صدای مادر فریبا را شنیدم : _بیایید بالا ...پدرش شما رو میرسونه . -ممنون. و درحیاط باز شد .برگشتم سمت ماشین و در مقابل نگاه های کنجکاو هومن گفتم: -میگه حاضر نیست تو برو من با فریبا میرم . -کی میخواد برسونتتون ؟ -پدرش . مکثی کرد و سرش را یه لحظه سمت انتهای خیابان چرخاند و گفت : _نسیم شوخی ندارم باهات ....اگه بفهمم... عصبی گفتم : _بفهمی چی ؟ دیوونه ای تو ! میگم قاطی نیست دیگه . -خیلی خوب ، پس زنگ بزن بهم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝