رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت209
_اگه آیفونو روشن کنی میبینی .
با ذوق دویدم سمت آیفون و دکمه ی تصویر رو زدم . حسام توی صفحه ی سیاه و سفیدش ظاهر شد که گفتم :
_بیا بالا.
دکمه ی باز شدن درو زدم و در مقابل نگاه های بقیه گفتم :
_حسامه .
وقتی دُز بالای تعجب رو توی چشمای همه دیدم تازه متوجه شدم که چرا باید من براي اومدن حسام ذوق کنم ؟
لبخندم رو با سرفه ای از روی لبام بُر زدم و گفتم :
_مامان ... بوی برنج بلند شد .
بعد در ورودی خونه رو باز کردم و توی چهار چوبش به انتظار حسام ایستادم . از پله ها بالا میومد که دوباره لبخندم روی لبام ظاهر شد . سرکی به راهرو کشیدم . دیدمش که با انگشتی که روی بینی گذاشته بود ، اشاره به سکوت کرد.
همون موقع بود که چشمم به عمو سعید افتاد . لبخندم رو جمع و جور کردم و بلند گفتم :
_سلام عمو بفرمایید.
نگاه مهربونش رو به من دوخت :
_به به خانم خانما ... کجایی؟ شب دعوتی ما توی باغ که شام نخورده رفتی .
چشمم همون لحظه به زن عمو فرنگیس روشن شد . پوزخندی بی اختیار روی لبم اومد:
_خب دیگه زن عمو خودش میدونه چرا رفتم ، مجبور شدم ، مگه نه زن عمو ؟
روی یه پله ی آخر ایستاد و کیف کوچک ورنی اش رو انداخت روی ساعد دستش و دستش رو توی هوا تکون داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝