رمان انلاین 📿 _اگه آیفونو روشن کنی میبینی . با ذوق دویدم سمت آیفون و دکمه ی تصویر رو زدم . حسام توی صفحه ی سیاه و سفیدش ظاهر شد که گفتم : _بیا بالا. دکمه ی باز شدن درو زدم و در مقابل نگاه های بقیه گفتم : _حسامه . وقتی دُز بالای تعجب رو توی چشمای همه دیدم تازه متوجه شدم که چرا باید من براي اومدن حسام ذوق کنم ؟ لبخندم رو با سرفه ای از روی لبام بُر زدم و گفتم : _مامان ... بوی برنج بلند شد . بعد در ورودی خونه رو باز کردم و توی چهار چوبش به انتظار حسام ایستادم . از پله ها بالا میومد که دوباره لبخندم روی لبام ظاهر شد . سرکی به راهرو کشیدم . دیدمش که با انگشتی که روی بینی گذاشته بود ، اشاره به سکوت کرد. همون موقع بود که چشمم به عمو سعید افتاد . لبخندم رو جمع و جور کردم و بلند گفتم : _سلام عمو بفرمایید. نگاه مهربونش رو به من دوخت : _به به خانم خانما ... کجایی؟ شب دعوتی ما توی باغ که شام نخورده رفتی . چشمم همون لحظه به زن عمو فرنگیس روشن شد . پوزخندی بی اختیار روی لبم اومد: _خب دیگه زن عمو خودش میدونه چرا رفتم ، مجبور شدم ، مگه نه زن عمو ؟ روی یه پله ی آخر ایستاد و کیف کوچک ورنی اش رو انداخت روی ساعد دستش و دستش رو توی هوا تکون داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝