رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین
#اوهام
#پارت22
بعد از رفتن هومن دوران طلائی زندگی من آغاز شد .تمام توجه و محبت مادر و پدر فقط و فقط به من معطوف شد . بهترین مدرسه ثبت نام شدم . با بهترین لوازم تحریر و امکانات درس خواندم و کم کم مابین خوشی های روزهای زندگیم فراموش کردم که هومنی هم هست که شاید دلش برای محبت مادر و پدر تنگ شود . شاید خودخواه شده بودم ، شاید . ولی قطعاً هومن در این خودخواهی مقصر بود .
روز ها تند و تند می گذشت و جوجه اردک زشتی که یک روز مورد تمسخر خانواده ی رادمان بود ، بزرگ و بزرگتر میشد .
دوازده سال گذشت . سالی یکی دو ماه مادر و پدر به دیدن هومن می رفتند و مرا پیش عمه پری یا خانم جان می گذاشتند .
پانزده سال گذشت و در طول این پانزده سال ، نه من هومن را دیدم و نه هومن مرا .
با کلاس های کنکور ی که پدر مرا ثبت نام کرد و همت و پشتکار خودم ، همان سال اول ، به اصرار پدر ، رشته ی کامپیوتر قبول شدم .گرچه از این رشته بدم نمی آمد ، ولی بیشتر بخاطر علاقه و انتخاب پدر این رشته را زدم .
اما داستان زندگی من ، از دانشگاه شروع نشد .
از یه روز معمولی شروع شد .روزی مثل همه ی روزها که وقتی از دانشگاه برگشتم خونه ، بازم مثل همه روزها ، خسته نبودم . پرانرژی و سرحال ، کوله ام رو پرت کردم روی مبل و بلند و پر از انرژی گفتم:
_مامان ....
صدایی نیامد .جلوتر رفتم و ادامه دادم :
_قربونت برم کجایی ؟ اگه بدونی دخترت امروز سر کلاس چکار کرده ؟
صدای تق و توقی از توی آشپزخانه آمد که حتم داشتم مادر است .دکمه های مانتوام رو باز کردم و انداختم روی مبل . بعد پشت به آشپز خانه ، انتهای سالن ایستادم و باز در جواب سکوت مادر خواستم کمی شیطنت به خرج بدهم . دستانم رو باز کردم و بلند گفتم :
_باشه ... پس نمیخوای جواب منو بدی ؟
بعد یه چرخ و فلک زدم و دوباره و سه باره تا مرز ورودی آشپزخانه رو طی کردم .وقتی دوباره روی پاهام بند شدم ، نگاهم خشک شد روی چهره ی مردی جوان که مقابلم ایستاده بود .نگاه روشن چشمانش و آن موهای خرمایی روشن ، چقدر آشنا بود! آشنایی نه چندان دور ...که کم کم کابوس نگاه پر از جدیتش مرا به یاد خاطراتم انداخت .خاطرات کودکی .
ترسیده چند قدم عقب رفتم . تیپ و قیافه اش نشان می داد تازه از راه رسیده ، یه لیوان بزرگ دستش بود که همراه همان لیوان جلوتر آمد و بی مقدمه و سلام گفت :
_جوجه اردک زشت ما چطوره ؟
لبام با ترس از هم باز شد :
_هو ... هومن !
کنج لبش سر سوزنی بالا رفت :
_نه ....حافظه ات خوب کار میکنه .
باز لکنت زبان گرفتم .خاطرات مرور شد . زنده شد . اصلا انگار تکرار شد . قلبم پر تپش و تند شروع به زدن کرد که با همان سر سوزن نیشخند روی لبش ، زهره ترکم کرد و گفت :
-پس حتما یادته که وقت رفتن بهت چی گفتم .
تیر نامرئی جذبه ی نگاهش ، صاف نشست وسط دایره ی قرمز خطر . ترسیده جیغ زدم .که اخم کرد. دو قدم عقب رفتم که چند قدمی جلو امد و باز باعث جیغم شد .همون موقع در خانه باز شد و مادر سراسیمه پرسید:
_چی شده ؟
بی اختیار زدم زیر گریه . نمی خواستم اینقدر نازک نارنجی باشم ولی هومن شده بود خود کابوس زندگی ام .اصلا اسم هومن مساوی بود با کابوس .
من کابوس را با هومن معنا کرده بودم ، و حالا باز کابوس هایم زنده شده بود . هومن برگشته بود
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝