رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین بعد از رفتن هومن دوران طلائی زندگی من آغاز شد .تمام توجه و محبت مادر و پدر فقط و فقط به من معطوف شد . بهترین مدرسه ثبت نام شدم . با بهترین لوازم تحریر و امکانات درس خواندم و کم کم مابین خوشی های روزهای زندگیم فراموش کردم که هومنی هم هست که شاید دلش برای محبت مادر و پدر تنگ شود . شاید خودخواه شده بودم ، شاید . ولی قطعاً هومن در این خودخواهی مقصر بود . روز ها تند و تند می گذشت و جوجه اردک زشتی که یک روز مورد تمسخر خانواده ی رادمان بود ، بزرگ و بزرگتر میشد . دوازده سال گذشت . سالی یکی دو ماه مادر و پدر به دیدن هومن می رفتند و مرا پیش عمه پری یا خانم جان می گذاشتند . پانزده سال گذشت و در طول این پانزده سال ، نه من هومن را دیدم و نه هومن مرا . با کلاس های کنکور ی که پدر مرا ثبت نام کرد و همت و پشتکار خودم ، همان سال اول ، به اصرار پدر ، رشته ی کامپیوتر قبول شدم .گرچه از این رشته بدم نمی آمد ، ولی بیشتر بخاطر علاقه و انتخاب پدر این رشته را زدم . اما داستان زندگی من ، از دانشگاه شروع نشد . از یه روز معمولی شروع شد .روزی مثل همه ی روزها که وقتی از دانشگاه برگشتم خونه ، بازم مثل همه روزها ، خسته نبودم . پرانرژی و سرحال ، کوله ام رو پرت کردم روی مبل و بلند و پر از انرژی گفتم: _مامان .... صدایی نیامد .جلوتر رفتم و ادامه دادم : _قربونت برم کجایی ؟ اگه بدونی دخترت امروز سر کلاس چکار کرده ؟ صدای تق و توقی از توی آشپزخانه آمد که حتم داشتم مادر است .دکمه های مانتوام رو باز کردم و انداختم روی مبل . بعد پشت به آشپز خانه ، انتهای سالن ایستادم و باز در جواب سکوت مادر خواستم کمی شیطنت به خرج بدهم . دستانم رو باز کردم و بلند گفتم : _باشه ... پس نمیخوای جواب منو بدی ؟ بعد یه چرخ و فلک زدم و دوباره و سه باره تا مرز ورودی آشپزخانه رو طی کردم .وقتی دوباره روی پاهام بند شدم ، نگاهم خشک شد روی چهره ی مردی جوان که مقابلم ایستاده بود .نگاه روشن چشمانش و آن موهای خرمایی روشن ، چقدر آشنا بود! آشنایی نه چندان دور ...که کم کم کابوس نگاه پر از جدیتش مرا به یاد خاطراتم انداخت .خاطرات کودکی . ترسیده چند قدم عقب رفتم . تیپ و قیافه اش نشان می داد تازه از راه رسیده ، یه لیوان بزرگ دستش بود که همراه همان لیوان جلوتر آمد و بی مقدمه و سلام گفت : _جوجه اردک زشت ما چطوره ؟ لبام با ترس از هم باز شد : _هو ... هومن ! کنج لبش سر سوزنی بالا رفت : _نه ....حافظه ات خوب کار میکنه . باز لکنت زبان گرفتم .خاطرات مرور شد . زنده شد . اصلا انگار تکرار شد . قلبم پر تپش و تند شروع به زدن کرد که با همان سر سوزن نیشخند روی لبش ، زهره ترکم کرد و گفت : -پس حتما یادته که وقت رفتن بهت چی گفتم . تیر نامرئی جذبه ی نگاهش ، صاف نشست وسط دایره ی قرمز خطر . ترسیده جیغ زدم .که اخم کرد. دو قدم عقب رفتم که چند قدمی جلو امد و باز باعث جیغم شد .همون موقع در خانه باز شد و مادر سراسیمه پرسید: _چی شده ؟ بی اختیار زدم زیر گریه . نمی خواستم اینقدر نازک نارنجی باشم ولی هومن شده بود خود کابوس زندگی ام .اصلا اسم هومن مساوی بود با کابوس . من کابوس را با هومن معنا کرده بودم ، و حالا باز کابوس هایم زنده شده بود . هومن برگشته بود 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝