رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _آخه شما که خودتون مهمان هستید . _خب نه ..من و مادرم با دایی و زن داییم زندگی می کنیم ..فکر نکنم اشکالی داشته باشه، شما هم با مادرم آشنا بشید ...در ضمن ما برای تاسیس یه شرکت مهندسی کامپیوتر داریم مشورت می کنیم و شما هم شاید ایده ی مناسبی برای ما داشته باشید . ذوقم با لبخند روی لبم ظاهر شد: _باشه ...پس مزاحمتون می شم. _اجازه بدید من خودم بیام دنبالتون . جلوی خنده ام را گرفتم گفتم: _زحمتتون می شه آخه. _نه اصلا. _باشه من با مادرم صحبت می کنم بعد دوباره به شما زنگ می زنم . _منتظرم . گوشی را قطع کردم از شدت ذوق هورایی کشیدم که کل خانه را برداشت. بعد متوجه حضور هومن در سالن شدم. حتما صدای من که از اتاق خودم و خط مستقل تلفن اتاقم بود، را شنیده بود. سمت سالن رفتم و درحالیکه هنوز روی پله ها بودم ،صدایش را شنیدم نشسته بود روی کاناپه و لم داده بود جلوی تلویزیون: _زنگ زدی به مادر؟ _نه با دوستم حرف می زدم . نیم نگاهی به من انداخت: _با دوستت حرف می زنی جیغ می کشی ؟! _خب داشت ازصحبت های یکی از استادها می گفت که می خواد چند تا فصل رو واسه امتحان حذف کنه . یک پایش را بلند کرد و روی دیگری انداخت: _تو توی کلاس استاد مگه نبودی که نفهمیدی ؟ از تیز بینی اش غافلگیر شدم: _نه خب....حواسم نبوده دیگه . _از بس سر به هوایی . نشستم روی صندلی میز ناهارخوری و گفتم: _مادر کی می آد حالا ؟بهش زنگ زدی ؟ _نه امروز خودش بهم زنگ زد ،انگار چهارشنبه یا پنجشنبه می آد. _چه دیر! باز سرش چرخید سمتم: _بهت بد گذشته عشقم ؟ _عشق تظاهری باعث اذیته . عمدا دوباره تکرار کرد: _چرا عشقم؟!مگه دنبال عشق نبودی؟حالا چه کار به اذیتش داری تو فقط عشقت رو بچسب. بعد از روی مبل برخاست وسمتم آمد. قلبم با فراز دیدنش به تپش افتاد. هر وقت سمتم می آمد ،همینطوری می شدم .دست دراز کرد سمت چانه ام و سرم را بالا آورد. نگاهم توی چشمانش بود که با پوزخند گفت: _سر کلاس حتی نگاهم نمی کردی ..چی شده الان زل زدی تو چشمام ؟ سکوت کرد و همچنان با قلبی که از شدت اضطراب تند می زد ،خیره اش ماندم .نمی خواستم متوجه ی ترسم شود که مرا بیشتر دست مایه ی اذیت هایش کند ولی شاید نمی شد .سرش را خم کرد سمتم و دقیق توی صورتم خیره شد. نفسم را حبس کردم تا توی صورتش فرود نیاید. حلقه های روشن چشمانش روی صورتم می چرخید و مکث کرد روی لبانم : _من که حتی بعد از اونهمه دروغی که گفتی هم حسابی تنبیه ت نکردم ..باهات راه اومدم ،کوتاه اومدم ...حالا پس چکار به دیر کردن مادر داری؟ باعشقت بهت خوش نمی گذره ؟ ترجیح دادم سکوت کنم تاجواب حرفش را بدهم . نفس هایم را کامل نمی کشیدم و از خالی شدن نفسم توی صورتش شرم داشتم که سرش را جلوتر کشید و باز نوک بینی اش را به بینی ام چسباند .چشمانم را محکم بستم که باصدایی که انگار ترسم باعث ذوقش شده گفت : _خوبه ...باید یاد بگیری که مقابل شوهرت سکوت کنی و اطاعت . و بوسه ای کوتاه از لبانش را به لبانم زد و سرش را بلند کرد. حالا مقابلم ایستاده بود ولی چشم باز نکردم که خندید: _آخی ...چه شرمی هم داره !البته فقط برای من ..ولی واسه اون پسره که توی مهمونی داشت باهات غش غش می خندید خوب بی حیا بودی !...فکر کنم باید جای منو با اون عوض کنی عشقم ...فهمیدی ؟ باز روی عشقم تاکید کرد و بعد باز بلند خندید. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝