رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همان موقع هومن به سرفه افتاد و همراه با چند بار سرفه گلویش را باز کرد و برای رد گم کردن گفت: _چقدر سوپ شما عالی شده خانم عالمی . مادر نگین با لبخند سر خم کرد و جواب داد: _نظر لطفتونه ...ولی من درست نکردم ...ما شام رو از رستوران تهیه کردیم ...ببخشید اگه کم و کسری داره . همه یک صدا تشکر کردند و باز سکوت درجمع حاکم شد .چند قاشقی از غذا نخورده بودم که مادر نگین پرسید : _راستی چطوره یه قرار مهمانی بذاریم تا با مادر نسیم جان هم آشنا بشیم ... دعوتی دیگه با حضور مادرشون . مادر میلاد فوری تایید کرد و نگاه هر دو سمت من آمد که باز هومن با نوک کفشش به ساق پایم زد . اخمی بی اختیار به سمتش نشانه رفتم و پایم را عقب کشیدم وگفتم : _مزاحمتون می شیم ...مادر فعلا پیش مادر جانم هستند ،وقتی تشریف آوردند حتما ازشون می خوام که یه قرار مهمانی بذارند البته این دفعه منزل ما . هومن با کف دستش خطوط روی پیشانیش را دست کشید وگفت : _ممنون بابت سوپ . بعدصندلی اش را کمی ازمیز عقب کشید که همه معترض شدند: _استاد!!...شما که غذا نخوردید ! _ممنون عالی بود...من شام سبک می خورم. مادر نگین اشاره ای به همسرش کرد در تائید حرف هومن گفت: _بفرما خانم ..شب باید شام سبک باشه ...این همسر من ،هر چی غذای سنگین و پرکالریه می ذاره واسه شب . استاد نیکو فوری گفت : _اصلا خوب نیست . مادرنگین ازخودش دفاع کرد: _آخه استاد...ما که ناهار دور هم نیستیم ،جناب عالی شرکت هستند ،نگین دانشگاه ،منم که تنهایی چیزی نمی خورم ،یه شام دور هم هستیم . _خوبه که پس شام رو لااقل سر شب بخورید که قبل از خواب هضم بشه . مادر میلا با مهربانی سمتم چرخید : _شما اطلاعات خوبی درمورد تغدیه هم دارید . بعد از شامی که تماما با تعریف از من واطلاعات و متانت و نجابتم به اتمام رسید و موجب حرص خوردن هومن شد ،بساط چای ومیوه و دسر بعد از شام، جای حرف وگفتگو را برای جمع باز کرده بود که هومن از روی مبل برخاست و گفت: _ببخشید جناب عالمی خیلی خوشحال شدم از آشناییتون ،امیدوارم بتونم در پروژه ی جدیدتونم با شما همکاری کنم. پدر نگین هم از جا برخاست : _کجا استاد؟تازه سر شبه...تشریف می برید؟ -اگه اجازه بدید بله . نگین هم برخاست : _استاد ما تازه می خواستیم درمورد شرکت با هم گفتگو کنیم . _باشه برای یه وقت مناسب تر...فکر کنم من یه کم حالم مساعد نیست ... نگاهش یک لحظه به من افتاد مقابل نگاه همه گفت : _فکرکنم ،مسیرم به منزل شما هم می خوره ...می تونم برسونمتون بالبخند از جا برخاستم وگفتم : _ممنون استاد رادمان ...مزاحم شما نمی شم . همون موقع میلاد هم گفت : _بله من می رسونمشون . نگاه سرد و یخی هومن که پشت آن حلقه های قهوه ای داشت عصبانیتش را مهار می کرد، به من خیره ماند که گفتم : _هستم فعلا ...ممنون. دستش را سمتم دراز کرد.مجبور به دست دادن شدم .فشار محکمی به انگشتانم آورد و گفت : _پس ببخشید ..مزاحم شدم ...ممنون از پذیرائی تون . به زور دستم را از میان دستش کشیدم و در حالیکه با دست دیگرم انگشتان آزرده ام را مالش می دادم گفتم : _سلام برسونید استاد. نگاهش باز لحظه ای سمتم آمد و هیچ کس تعجب نکرد که چرا فقط به من دست داد و بعد رو به بقیه گفت: _شبتون خوش . و رفت .پدرنگین هم همراهی اش کرد. و من با شوقی از این که حسابی حالش را گرفتم باز نشستم روی مبل . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝