رمان آنلاین
#اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت151
همان موقع هومن به سرفه افتاد و همراه با چند بار سرفه گلویش را باز کرد و برای رد گم کردن گفت:
_چقدر سوپ شما عالی شده خانم عالمی .
مادر نگین با لبخند سر خم کرد و جواب داد:
_نظر لطفتونه ...ولی من درست نکردم ...ما شام رو از رستوران تهیه کردیم ...ببخشید اگه کم و کسری داره .
همه یک صدا تشکر کردند و باز سکوت درجمع حاکم شد .چند قاشقی از غذا نخورده بودم که مادر نگین پرسید :
_راستی چطوره یه قرار مهمانی بذاریم تا با مادر نسیم جان هم آشنا بشیم ...
دعوتی دیگه با حضور مادرشون .
مادر میلاد فوری تایید کرد و نگاه هر دو سمت من آمد که باز هومن با نوک کفشش به ساق پایم زد .
اخمی بی اختیار به سمتش نشانه رفتم و پایم را عقب کشیدم وگفتم :
_مزاحمتون می شیم ...مادر فعلا پیش مادر جانم هستند ،وقتی تشریف آوردند حتما ازشون می خوام که یه قرار مهمانی بذارند البته این دفعه منزل ما .
هومن با کف دستش خطوط روی پیشانیش را دست کشید وگفت :
_ممنون بابت سوپ .
بعدصندلی اش را کمی ازمیز عقب کشید که همه معترض شدند:
_استاد!!...شما که غذا نخوردید !
_ممنون عالی بود...من شام سبک می خورم.
مادر نگین اشاره ای به همسرش کرد در تائید حرف هومن گفت:
_بفرما خانم ..شب باید شام سبک باشه ...این همسر من ،هر چی غذای سنگین و پرکالریه می ذاره واسه شب .
استاد نیکو فوری گفت :
_اصلا خوب نیست .
مادرنگین ازخودش دفاع کرد:
_آخه استاد...ما که ناهار دور هم نیستیم ،جناب عالی شرکت هستند ،نگین دانشگاه ،منم که تنهایی چیزی نمی خورم ،یه شام دور هم هستیم .
_خوبه که پس شام رو لااقل سر شب بخورید که قبل از خواب هضم بشه .
مادر میلا با مهربانی سمتم چرخید :
_شما اطلاعات خوبی درمورد تغدیه هم دارید .
بعد از شامی که تماما با تعریف از من واطلاعات و متانت و نجابتم به اتمام رسید و موجب حرص خوردن هومن شد ،بساط چای ومیوه و دسر بعد از شام، جای حرف وگفتگو را برای جمع باز کرده بود که هومن از روی مبل برخاست و گفت:
_ببخشید جناب عالمی خیلی خوشحال شدم از آشناییتون ،امیدوارم بتونم در پروژه ی جدیدتونم با شما همکاری کنم.
پدر نگین هم از جا برخاست :
_کجا استاد؟تازه سر شبه...تشریف می برید؟
-اگه اجازه بدید بله .
نگین هم برخاست :
_استاد ما تازه می خواستیم درمورد شرکت با هم گفتگو کنیم .
_باشه برای یه وقت مناسب تر...فکر کنم من یه کم حالم مساعد نیست ...
نگاهش یک لحظه به من افتاد مقابل نگاه همه گفت :
_فکرکنم ،مسیرم به منزل شما هم می خوره ...می تونم برسونمتون بالبخند از جا برخاستم وگفتم :
_ممنون استاد رادمان ...مزاحم شما نمی شم .
همون موقع میلاد هم گفت :
_بله من می رسونمشون .
نگاه سرد و یخی هومن که پشت آن حلقه های قهوه ای داشت عصبانیتش را مهار می کرد، به من خیره ماند که گفتم :
_هستم فعلا ...ممنون.
دستش را سمتم دراز کرد.مجبور به دست دادن شدم .فشار محکمی به انگشتانم آورد و گفت :
_پس ببخشید ..مزاحم شدم ...ممنون از پذیرائی تون .
به زور دستم را از میان دستش کشیدم و در حالیکه با دست دیگرم انگشتان آزرده ام را مالش می دادم گفتم :
_سلام برسونید استاد.
نگاهش باز لحظه ای سمتم آمد و هیچ کس تعجب نکرد که چرا فقط به من دست داد و بعد رو به بقیه گفت:
_شبتون خوش .
و رفت .پدرنگین هم همراهی اش کرد.
و من با شوقی از این که حسابی حالش را گرفتم باز نشستم روی مبل .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝