رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور باورم نمی‌شد ! هومن مثل موم نرم شده بود. لذت می‌بردم از نگرانی نهفته در چشمانش. با هم به پارک ساعی رفتیم . هوا عالی بود و زیر سایه درخت‌های بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانه‌ام گذاشت .گرما‌ی تب‌دار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم : _ خوبی ؟ _ آره . _ خیلی ساکتی . _ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی . همراه با یک نفس بلند گفت : _ نه منم خوبم ...می‌خوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همه‌مون عوض می‌شه . _ کجا بریم مثلا ؟ _ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون می‌چسبه. _ بریم همدان . _ همین امروز می‌ریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم . _ هومن. باز گفت : _ جان . سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بی‌اختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم : _ دوستت دارم . خشکش زد .چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانه‌اش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه می‌داشت گفت : _ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید . حتی گوش‌هایم هم تعجب کردند ! قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد : _ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم . آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانه‌ام داد و گفت : _ شده می‌برمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید . چشمانم را بستم و فقط ‌و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم . دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانی‌ها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝