رمان آنلاین
#اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت200
باورم نمیشد ! هومن مثل موم نرم شده بود.
لذت میبردم از نگرانی نهفته در چشمانش.
با هم به پارک ساعی رفتیم .
هوا عالی بود و زیر سایه درختهای بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانهام گذاشت .گرمای تبدار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم :
_ خوبی ؟
_ آره .
_ خیلی ساکتی .
_ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی .
همراه با یک نفس بلند گفت :
_ نه منم خوبم ...میخوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همهمون عوض میشه .
_ کجا بریم مثلا ؟
_ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون میچسبه.
_ بریم همدان .
_ همین امروز میریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم .
_ هومن.
باز گفت :
_ جان .
سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بیاختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم :
_ دوستت دارم .
خشکش زد .چند ثانیهای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانهاش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه میداشت گفت :
_ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید .
حتی گوشهایم هم تعجب کردند !
قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد :
_ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم .
آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانهام داد و گفت :
_ شده میبرمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید .
چشمانم را بستم و فقط و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم .
دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانیها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝