#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_467
شاید نزدیک بیست سانتی برف روی ماشین نشسته بود. با دستم تا توانستم ، برف های روی ماشین را پایین ریختم تا شاید کسی مرا ببیند و باز با لرزی مضاعف نشستم پشت فرمان و درحالیکه از سرما دستانم را با بخار کم دهانم گرم می کردم باخودم حرف زدم :
-چکار کنم حالا ؟ زنگ بزنم به هومن ؟الان خوابه ...
باز تردید کردم اما با نگاهی که به اطرافم انداختم ، مقاومتم شکسته شد .
جاده خلوت بود و کسی انگار از انجا رد نمیشد. زنگ زدم .شاید سه چهار بوق بیشتر نخورد که خواب آلود گوشی اش را جواب داد :
_الو ....
-سلام ....
-تو مگه خواب نداری این وقت شب زنگ میزنی ؟
-ببخشید بیدارت کردم ...ولی ...
صدایش را سرفه ای صاف کرد و پرسید:
_خانم جون حالش خوبه ؟
-راستش من هنوز نرسیدم .
-چی ؟! یعنی چی نرسیدی ؟!
-خب ...تو جاده گم شدم .
صدایش بلندتر شد و تعجبش بیشتر :
_یعنی چی گم شدم؟!
-خب من هیج وقت تو شب جاده ی خونه ی خانم جون رو نرفته بودم ، نفهمیدم چی شد که الان ...
باعصبانیت پرسید :
_کجایی الان ؟!
-نمی دونم .
صدای فریاد تعجبش گوشم را به درد آورد :
-نمی دونم یعنی چی ...ساعت دو نصفه شبه نمیدونی کجایی ؟!
-داد نزن ، قطع می کنم ها ..خب میگم گم شدم دیگه ...
آرامتر و هوشیار تر شد :
_اشکال نداره ، نترس ، یه کم جاده رو ادامه بده بالاخره به یه جایی میرسی از یکی میپرسی دیگه .
-آخه هیچ کس از اینجا رد نمیشه ، در ضمن من از ساعت 8 شب اینجا گیر کردم ، بنزین ماشینم هم تموم شده .
باز فریادش بلند شد :
-چی ؟! وای وای وای خدا !!
-میگم داد نزن ...خودم به اندازه کافی سرم درد میکنه .
-گوشیت روشنه ؟
-آره ولی زیاد شارژ نداره .
عصبی توی گوشی حرصش را خالی کرد:
_می کشمت نسیم ...تو نباید به آمپر اون ماشین لامصبت یه نگاه میکردی ؟ گوشیتو واسه چی شارژ نکردی آخه ... ای خدا منو بکش خلاصم کن .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝