شاید نزدیک بیست سانتی برف روی ماشین نشسته بود. با دستم تا توانستم ، برف های روی ماشین را پایین ریختم تا شاید کسی مرا ببیند و باز با لرزی مضاعف نشستم پشت فرمان و درحالیکه از سرما دستانم را با بخار کم دهانم گرم می کردم باخودم حرف زدم : -چکار کنم حالا ؟ زنگ بزنم به هومن ؟الان خوابه ... باز تردید کردم اما با نگاهی که به اطرافم انداختم ، مقاومتم شکسته شد . جاده خلوت بود و کسی انگار از انجا رد نمیشد. زنگ زدم .شاید سه چهار بوق بیشتر نخورد که خواب آلود گوشی اش را جواب داد : _الو .... -سلام .... -تو مگه خواب نداری این وقت شب زنگ میزنی ؟ -ببخشید بیدارت کردم ...ولی ... صدایش را سرفه ای صاف کرد و پرسید: _خانم جون حالش خوبه ؟ -راستش من هنوز نرسیدم . -چی ؟! یعنی چی نرسیدی ؟! -خب ...تو جاده گم شدم . صدایش بلندتر شد و تعجبش بیشتر : _یعنی چی گم شدم؟! -خب من هیج وقت تو شب جاده ی خونه ی خانم جون رو نرفته بودم ، نفهمیدم چی شد که الان ... باعصبانیت پرسید : _کجایی الان ؟! -نمی دونم . صدای فریاد تعجبش گوشم را به درد آورد : -نمی دونم یعنی چی ...ساعت دو نصفه شبه نمیدونی کجایی ؟! -داد نزن ، قطع می کنم ها ..خب میگم گم شدم دیگه ... آرامتر و هوشیار تر شد : _اشکال نداره ، نترس ، یه کم جاده رو ادامه بده بالاخره به یه جایی میرسی از یکی میپرسی دیگه . -آخه هیچ کس از اینجا رد نمیشه ، در ضمن من از ساعت 8 شب اینجا گیر کردم ، بنزین ماشینم هم تموم شده . باز فریادش بلند شد : -چی ؟! وای وای وای خدا !! -میگم داد نزن ...خودم به اندازه کافی سرم درد میکنه . -گوشیت روشنه ؟ -آره ولی زیاد شارژ نداره . عصبی توی گوشی حرصش را خالی کرد: _می کشمت نسیم ...تو نباید به آمپر اون ماشین لامصبت یه نگاه میکردی ؟ گوشیتو واسه چی شارژ نکردی آخه ... ای خدا منو بکش خلاصم کن . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝