eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید نزدیک بیست سانتی برف روی ماشین نشسته بود. با دستم تا توانستم ، برف های روی ماشین را پایین ریختم تا شاید کسی مرا ببیند و باز با لرزی مضاعف نشستم پشت فرمان و درحالیکه از سرما دستانم را با بخار کم دهانم گرم می کردم باخودم حرف زدم : -چکار کنم حالا ؟ زنگ بزنم به هومن ؟الان خوابه ... باز تردید کردم اما با نگاهی که به اطرافم انداختم ، مقاومتم شکسته شد . جاده خلوت بود و کسی انگار از انجا رد نمیشد. زنگ زدم .شاید سه چهار بوق بیشتر نخورد که خواب آلود گوشی اش را جواب داد : _الو .... -سلام .... -تو مگه خواب نداری این وقت شب زنگ میزنی ؟ -ببخشید بیدارت کردم ...ولی ... صدایش را سرفه ای صاف کرد و پرسید: _خانم جون حالش خوبه ؟ -راستش من هنوز نرسیدم . -چی ؟! یعنی چی نرسیدی ؟! -خب ...تو جاده گم شدم . صدایش بلندتر شد و تعجبش بیشتر : _یعنی چی گم شدم؟! -خب من هیج وقت تو شب جاده ی خونه ی خانم جون رو نرفته بودم ، نفهمیدم چی شد که الان ... باعصبانیت پرسید : _کجایی الان ؟! -نمی دونم . صدای فریاد تعجبش گوشم را به درد آورد : -نمی دونم یعنی چی ...ساعت دو نصفه شبه نمیدونی کجایی ؟! -داد نزن ، قطع می کنم ها ..خب میگم گم شدم دیگه ... آرامتر و هوشیار تر شد : _اشکال نداره ، نترس ، یه کم جاده رو ادامه بده بالاخره به یه جایی میرسی از یکی میپرسی دیگه . -آخه هیچ کس از اینجا رد نمیشه ، در ضمن من از ساعت 8 شب اینجا گیر کردم ، بنزین ماشینم هم تموم شده . باز فریادش بلند شد : -چی ؟! وای وای وای خدا !! -میگم داد نزن ...خودم به اندازه کافی سرم درد میکنه . -گوشیت روشنه ؟ -آره ولی زیاد شارژ نداره . عصبی توی گوشی حرصش را خالی کرد: _می کشمت نسیم ...تو نباید به آمپر اون ماشین لامصبت یه نگاه میکردی ؟ گوشیتو واسه چی شارژ نکردی آخه ... ای خدا منو بکش خلاصم کن . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و جواب آزمایش هم حتی حاضر شد. از همان روزی که قرار بود عادله برای گرفتن جواب آزمایش من برود، حالم بد شد. از شدت نگرانی و اضطراب، دل پیچه داشتم. _وای عادله.... یعنی چی می شه جوابش؟ با خونسردی نگاهم کرد. _به نظرم اصلا لازم نیست بری دنبال جواب آزمایشت... از همین حالا هم همه چی معلومه... _چی معلومه؟ _معلوم نیست؟!.... خوراکت زیاد شده... خوابت زیاد شده.... گاهی از همین بوی مواد ضد عفونی کننده ی توی درمونگاه، حالت بد می شه.... فرشته جان... بارداری عزیزم. وا رفتم. نشستم روی همان صندلی کنج درمانگاه. _وای نه.... عادله عصبانی نگاهم کرد. _وای نه چی فرشته؟!.... تو بارداری... به فرمانده بگو اینو. _نمی تونم... بگم باید برگردم تهران. _خب برگرد دختر خوب... اینجا برات جای خوبی نیست.... نه استراحت کافی داری نه غذای خوب می خوری،... بعد خدای نکرده یه طوری می شه و خودت پشیمون می شی. _حالا برو جواب آزمایش رو بگیر شاید اصلا چیزی نبود. ابرویی بالا انداخت. _شاید!.... من می گم صد در صد تو بارداری... حالا ببین کی گفتم. _اینقدر به دل من دلهره ننداز... برو ببینم جوابش چیه. عادله با یکی از آمبولانس‌هایی که برای انتقال مجروحان بود به عقب برگشت و در تمام آن چهار ساعتی که نبود، تمام کارهایش روی دوش من. و من اصلا حال این همه کار را نداشتم! برایم خیلی سخت بود گذشت همان چهار ساعت نبود عادله. تازه متوجه شدم که چقدر با بودنش، کار من کم می شود و کار او زیاد! و چهار ساعت هم گذشت و با کمی تاخیر، عادله به پایگاه برگشت. حتی دستانم از دیدنش یخ کرد. مضطرب پرسیدم: _چی شد؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀