🥀رمان مستِ مهتاب 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی پله ی آخر حیاط خاله طیبه نشسته بودم و نگاهم به قابلمه ی آشی بود که خاله طیبه بار گذاشته بود. کاسه های ملامین طرح گلش را هم کنار پله کنار پایم گذاشته بود تا برای همسايه ها آش بکشد. فهیمه با یک ملاقه برای کشیدن آش فوری از کنارم رد شد و گفت : _حالا چیه اونجا نشستی غمبرک زدی؟! خونسردی ذاتی اش حرصم میداد. نگاهش کردم و با حرص گفتم : _تو انگار نمیدونی چی شده؟! و انگار نه انگار.... زل در چشمانم. _چی شده؟ کلافه از اینهمه خونسردی اش گفتم : _تو نگران بابا نیستی؟... تو نگران تنهایی مامان نیستی؟!.... تو نگران فرهاد نیستی؟! سرش را با غیض از من برگرداند. _خب حالا.... چکار کنم من؟!... نگران باشم چیزی درست میشه؟! کلافه از اینهمه خونسردی زیر لب غر زدم: _تو دیگه نوبری به خدا.... خاله طیبه نگاهم کرد و همانطور که پای قابلمه ی آش ایستاده بود گفت: _خب حالا اینجوری حرص بخوری چی درست میشه فرشته جان.... و همان یه جمله باعث شد فهیمه شیر شود. _اره والا.... منم همینو میگم.... ما که از بچگی به نبودن بابا عادت کردیم.... مامانم که حق داره، ما رو بذاره اینجا که از دست ساواکی ها در امان باشیم.... خب فرهادم که از اول خبری ازش نداشتیم... حالا این رفتار شما یعنی چی. حال بیان نداشتم. حالم، نگرانی هایم حتی اضطرابم قابل وصف با کلام نبود. تنها نفس پُری کشیدم و سکوت کردم. و خاله طیبه در قابلمه را برداشت و گفت : _حالا اونجا نشین غر بزن بیا کمک.... من و فهیمه آش میکشیم شما برو پخشش کن.... ان شاء الله اگه خدا بخواهد همه چی درست میشه... بابات که خدا پشت و پناهشه..... مادرتم که از تنهایی نمیترسه... فقط نگران حال شما دوتا بود که آوردتون اینجا.... شما هم که بچه نیستید... ماشاالله 17 سالتونه. و فهیمه فوری دو سال بزرگ بودنش را به رخ کشید : _خاله من 19 سالمه ها. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀💝 🥀🥀💝 🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💝〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀💝 🥀🥀💝 🥀💝