🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 منی که تمام راه سکوت کرده بودم، این‌بار در مقابل این حرف خاله طیبه گفتم: _ خاله جان!.... حالت خوبه؟!.... آخه اگه ما شب کله‌پاچه بخوریم، فشار خود شما میره بالا.... بهتره اگر هوس کله‌پاچه کردی صبح بخورید. و یونس بی‌توجه به حرف من ‌، طرف خاله طیبه را گرفت. _نه خاله جان.... هیچی نمی‌شه.... بخورید.... اصلا بعد از همین کالباس بخورید.... چقدر می‌چسبه..... آی آب مغز بگیریم، دو تا زبون، دو تا بناگوش، یه پاچه.... حسابی توپ می‌شیم. و خاله اقدس باز حرف یونس را باور کرد. _رودل نکنی بچه جان.... این‌همه رو کجا جا می‌دی؟! و این‌بار نمی‌دانم چرا بعد از مدت‌ها خنده‌ام گرفت! بی‌اختیار خندیدم که نگاه هم جلب من شد. حتی یوسف و یونس! کمی بعد وقتی در مقابل محاصره نگاه‌های همه قرار گرفتم، با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: _ ببخشید. و همان یک کلمه، باعث شد تا فوری خاله اقدس بگوید: _ خدا ببخشه عزیزم.... خوشحال شدیم بعد از مدت‌ها لبخند روی لبت رو دیدیم. همه سکوت کردند. شاید نظر همه هم همین بود و آن سفر چقدر می‌توانست برای روحیه من و فهیمه مفید باشد. بعد از خوردن ناهار سمت یکی از مسافرخانه‌ها رفتیم. با گرفتن دوتا اتاق مجزا، ساکن موقت مسافرخانه شدیم. ساک کوچک دستی را کنج اتاق گذاشتم و نگاهم روی تخت‌های فلزی و رنگ‌ و رو رفته ی، مسافرخانه ماند. خاله طیبه، ملحفه‌هایی را که درون ساک گذاشته بود، بیرون کشید و روی تخت‌ها انداخت. همگی خسته بودیم و خواب خوب می‌چسبید. خاله طیبه کف اتاق بالشتی گذاشت و همان‌جا دراز کشید و من و فهیمه هم روی دو تخت، خیلی سریع به خواب رفتیم. 🥀Ⓜ️ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀💕 🥀Ⓜ️