🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_58
منی که تمام راه سکوت کرده بودم، اینبار در مقابل این حرف خاله طیبه گفتم:
_ خاله جان!.... حالت خوبه؟!.... آخه اگه ما شب کلهپاچه بخوریم، فشار خود شما میره بالا.... بهتره اگر هوس کلهپاچه کردی صبح بخورید.
و یونس بیتوجه به حرف من ، طرف خاله طیبه را گرفت.
_نه خاله جان.... هیچی نمیشه.... بخورید.... اصلا بعد از همین کالباس بخورید.... چقدر میچسبه..... آی آب مغز بگیریم، دو تا زبون، دو تا بناگوش، یه پاچه.... حسابی توپ میشیم.
و خاله اقدس باز حرف یونس را باور کرد.
_رودل نکنی بچه جان.... اینهمه رو کجا جا میدی؟!
و اینبار نمیدانم چرا بعد از مدتها خندهام گرفت!
بیاختیار خندیدم که نگاه هم جلب من شد.
حتی یوسف و یونس!
کمی بعد وقتی در مقابل محاصره نگاههای همه قرار گرفتم، با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ ببخشید.
و همان یک کلمه، باعث شد تا فوری خاله اقدس بگوید:
_ خدا ببخشه عزیزم.... خوشحال شدیم بعد از مدتها لبخند روی لبت رو دیدیم.
همه سکوت کردند. شاید نظر همه هم همین بود و آن سفر چقدر میتوانست برای روحیه من و فهیمه مفید باشد.
بعد از خوردن ناهار سمت یکی از مسافرخانهها رفتیم.
با گرفتن دوتا اتاق مجزا، ساکن موقت مسافرخانه شدیم.
ساک کوچک دستی را کنج اتاق گذاشتم و نگاهم روی تختهای فلزی و رنگ و رو رفته ی، مسافرخانه ماند.
خاله طیبه، ملحفههایی را که درون ساک گذاشته بود، بیرون کشید و روی تختها انداخت.
همگی خسته بودیم و خواب خوب میچسبید.
خاله طیبه کف اتاق بالشتی گذاشت و همانجا دراز کشید و من و فهیمه هم روی دو تخت، خیلی سریع به خواب رفتیم.
🥀Ⓜ️
🥀🥀💕
🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀💕
🥀Ⓜ️