🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان جا، کنار بستر آقا یوسف، نشسته بودم. شاید آخرای سِرُم بود که چشم گشود. با خوشحالی که دست خودم نبود گفتم: _بیدار شدید؟ چشمانش سمتم چرخید و بعد از نگاه گذرایی با صدایی خش دار گفت : _تشنه شدم... خیلی. نگاهم رفت سمت لبان خشکش. _سِرُم زدید .... _آب می خوام.... برخاستم و از اتاق بیرون رفتم که خانم صفری مرا جلوی در اتاق دید. _چیزی می خواستی عزیزم؟ _یه لیوان آب می تونم براش ببرم؟ _بله..... من میارم تو برو... ولی فکر کنم زیاد نباید آب بخوره. من همان جا کنار چهارچوب در اتاق ایستادم و خانم صفری برایم یک لیوان آب آورد. با لیوان آب برگشتم به اتاق. یوسف نیم خیز شد تا بتواند کمی آب بخورد. دستش را دراز کرد که لیوان را کمی عقب کشیدم و گفتم: _زیاد نباید آب بخورید.... لیوان را سمتش گرفتم و که دست دراز کرد و لیوان را گرفت. چنان عطشی داشت که حرفم را از یاد برد و لیوان را بلند کرد تا سر بکشد که فوری لیوان را از دستش کشیدم. _نه.... فکر کنم یه امروز بهتره یه کم کمتر آب بخورید. نگاهش ثانيه ای در چشمانم ماند. سرش را تکیه به بالشت زد و در حالی که سعی می کرد بی تکان دادن دستش، کمی روی تشک جا به جا شود گفت : _یه زنگ به خونه بزنید.... الان همه نگران شدن.... _خطرناک نیست؟.... خط ها کنترل نمی شه؟ _شما زنگ بزن بگو مامان جان، ما خونه ی خاله ایم خیالت راحت و بعد قطع کن.... مادرم می دونه این جمله یعنی چی. باورم نمی شد که حتی برای چنین موقعیت هایی هم رمز داشتند! ناچار شدم برای رفع نگرانی هم که شده زنگ بزنم و همان یک جمله را بگویم. 🥀☘ 🥀🥀🔅 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🔅 🥀☘