🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_120
سکوت کرده بودم که خاله اقدس دستم را گرفت و کشید سمت خودش.
_بمیرم که حتما دستات رو داغون کردی.
من چیزی نگفتم ولی خاله طیبه گفت :
_انگشتاش تاول زد بچم... خدایی این یوسف خیلی جدی و عصبیه... اقدس جان ناراحت نشی ها.... ولی خدایی کی میاد زن این پسر تو بشه.
این حرف خاله طیبه باعث خنده ی خالا اقدس شد.
_همش بهش میگم.... میگم آخه بچه جان 25 سالته.... اما هنوز اون قدر بلد نیستی دل یه دختری رو ببری بلکه من پیر زن عروس دار بشم؟.... آخه هر کی اخماتو ببینه که فرار می کنه.
از این حرف خاله اقدس، یاد اخم های آن روز یوسف افتادم و خنده ام گرفت.
ریز خندیدم که خاله اقدس بوسه ای به سرم زد و باز ادامه داد :
_خودم امشب ادبش می کنم تو غصه نخوری دخترم.... این یوسف من به خدابیامرز باباش رفته.... اون خدا بیامرزم خیلی اخمو بود ولی به خدا قسم هیچی تو دلش نبود....
و یاد و خاطره ی گذشته ها برای خاله اقدس باز زنده شد انگار.
_یادش بخیر... تازه ازدواج کرده بودیم.... یه خونه اجاره کرده بودیم که یه زیر زمین بود و با همین قدر اتاق.... یادمه یه بار که صبح می خواست بره سرکار تا دم پله ها همراهش رفتم.... سر پله که رسید برگشت و خدابیامرز، منو بوسید و رفت.... نگو زن همسایه بالای پله ها بوده و اینو می بینه.... باور کن طیبه جان تا یه هفته از دست این زن همسایه می خندیدم که میگفت، مگه آقا رحیم بلده شما رو ببوسه؟....
خاله طیبه بلند زد زیر خنده و من ریز یواشکی و خاله اقدس ادامه داد:
_از بس خدابیامرز اخمو بود هیچ کی باور نمی کرد که آقا رحیم منو دوست داشته باشه و بهم محبت کنه.
و آنجای کلامش که رسید آه غلیظی سر داد.
_ولی خدا بیامرز خیلی مهربون بود... دلش آینه بود به خدا.... من بچه بودم زنش شدم... فکر کنم 12 سالم بیشتر نبود.... تا مدت ها شبا خودش از سرکار که می اومد خونه شام درست می کرد، آخه من بلد نبودم، می ترسید خودمو بسوزونم.
زندگی قشنگ خاله اقدس مرا محو گوش دادن به حرفهایش کرد. با شوق زبان باز کردم و گفتم :
_خاله از خودتون بگید.... چطوری باهاش آشنا شدید؟
و لبخندی از شوقم برای شنیدن خاطرات خاله اقدس و بازگویی خاطره های عاشقانه اش به لبش آمد.
🥀🎧
🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🎧
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🥀🥀🎧
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎧
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🎧
🥀🥀🎪
🥀🎧