🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز رفتن ما جنجالی شد! _به خدا اگه بذارم برید طیبه جان.... و چون خاله طیبه سکوت کرد، نگاه خاله اقدس سمت من آمد. _فرشته !.... من فکر کردم دیشب همه چی بین تو و یوسف تموم شد. سر به زیر شدم. _اصلا رفتن ما ربطی به آقا یوسف نداره خاله اقدس. و همان موقع، حلال زاده، سر رسید. در خانه را با کلیدش باز کرد که با دیدن من و خاله طیبه با آن اسباب و اثاثیه ای که در دست داشتیم، همه چی را فهمید. _کجا خاله جان؟ _خونه ی خودم دیگه خاله.... الان 7 ماهی میشه فکر کنم که کنگر خوردیم و لنگر انداختیم. خاله اقدس با کف دست راستش، محکم زد روی دست چپش. _خاک عالم به سرم... طیبه! و یوسف با جدیت جلو آمد و بقچه ی زیر بغل خاله را گرفت. _بدید به من خاله جان.... ما و شما یه خانواده ایم.... این حرفا رو نزنید که ناراحت میشم. و خاله انگار دیگر نتوانست دلیلی بیاورد اما من.... _شما بمون خاله.... ولی من میرم. نگاه یوسف با همان جدیت سمت من آمد. _شما هم هیچ جا نمی ری.... الان با 7 ماه پیش خیلی فرق کرده، همه جا شلوغ پلوغ شده.... ساواک بیشتر از همیشه داره مردم رو می گیره.... ممکنه که.... و نگذاشتم استدلالاتش را به خورد ما بدهد. _من کاری نه با ساواک دارم نه با شلوغ شدن مملکت.... من می خوام برگردم خونه ی خاله طیبه.... اصلا اگر شما نمیای نیا خاله.... من منتظر می مونم فهیمه که از کارگاه برگشت ،برمی گردیم خونه خودمون. اما خاله اقدس با نگرانی بلند گفت : _خاک به سرم.... فرشته جان کوتاه بیا.... ممکنه یه بلایی سرتون بیاد. نگاهم در زیر نگاه با جدیت یوسف که حالا سکوت کرده بود، رفت سمت خاله طیبه. _میای خاله یا نه؟ و خاله که انگار دلش به ماندن ما بیشتر راضی بود، یه جور خاصی به یوسف و خاله اقدس نگاهی انداخت. _این مدت خیلی اذیت تون کردیم.... ببخشید. و این شد که در مقابل نگاه جدی یوسف و نگاه نگران خاله اقدس از خانه شان رفتیم. بعد از مدت ها خاله طیبه، با کلید خانه، در حیاط را باز کرد. چشم من و خاله در حیاط خانه چرخید. و اولین چیزی که یادم آمد ، همان آش خاله طیبه بود که باب آشنایی ما را باز کرد. 🥀🕰 🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀❣ 🥀🕰