🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_129
فردای آن روز رفتن ما جنجالی شد!
_به خدا اگه بذارم برید طیبه جان....
و چون خاله طیبه سکوت کرد، نگاه خاله اقدس سمت من آمد.
_فرشته !.... من فکر کردم دیشب همه چی بین تو و یوسف تموم شد.
سر به زیر شدم.
_اصلا رفتن ما ربطی به آقا یوسف نداره خاله اقدس.
و همان موقع، حلال زاده، سر رسید.
در خانه را با کلیدش باز کرد که با دیدن من و خاله طیبه با آن اسباب و اثاثیه ای که در دست داشتیم، همه چی را فهمید.
_کجا خاله جان؟
_خونه ی خودم دیگه خاله.... الان 7 ماهی میشه فکر کنم که کنگر خوردیم و لنگر انداختیم.
خاله اقدس با کف دست راستش، محکم زد روی دست چپش.
_خاک عالم به سرم... طیبه!
و یوسف با جدیت جلو آمد و بقچه ی زیر بغل خاله را گرفت.
_بدید به من خاله جان.... ما و شما یه خانواده ایم.... این حرفا رو نزنید که ناراحت میشم.
و خاله انگار دیگر نتوانست دلیلی بیاورد اما من....
_شما بمون خاله.... ولی من میرم.
نگاه یوسف با همان جدیت سمت من آمد.
_شما هم هیچ جا نمی ری.... الان با 7 ماه پیش خیلی فرق کرده، همه جا شلوغ پلوغ شده.... ساواک بیشتر از همیشه داره مردم رو می گیره.... ممکنه که....
و نگذاشتم استدلالاتش را به خورد ما بدهد.
_من کاری نه با ساواک دارم نه با شلوغ شدن مملکت.... من می خوام برگردم خونه ی خاله طیبه.... اصلا اگر شما نمیای نیا خاله.... من منتظر می مونم فهیمه که از کارگاه برگشت ،برمی گردیم خونه خودمون.
اما خاله اقدس با نگرانی بلند گفت :
_خاک به سرم.... فرشته جان کوتاه بیا.... ممکنه یه بلایی سرتون بیاد.
نگاهم در زیر نگاه با جدیت یوسف که حالا سکوت کرده بود، رفت سمت خاله طیبه.
_میای خاله یا نه؟
و خاله که انگار دلش به ماندن ما بیشتر راضی بود، یه جور خاصی به یوسف و خاله اقدس نگاهی انداخت.
_این مدت خیلی اذیت تون کردیم.... ببخشید.
و این شد که در مقابل نگاه جدی یوسف و نگاه نگران خاله اقدس از خانه شان رفتیم.
بعد از مدت ها خاله طیبه، با کلید خانه، در حیاط را باز کرد.
چشم من و خاله در حیاط خانه چرخید. و اولین چیزی که یادم آمد ، همان آش خاله طیبه بود که باب آشنایی ما را باز کرد.
🥀🕰
🥀🥀❣
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀❣
🥀🕰