🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_136
_آخه ببین چی میگی مادر من؟!... من هیچ احساسی نسبت به اون دختر ندارم.
_مطمئنی؟! ببین چی میگم یوسف .... بعدا پشیمون نشی... میگم اگه واقعا دلت گیر فرشته است بگو تا پا پیش بذارم.
قلبم ایست کرد و نفسم حبس شد تا صدای یوسف را بشنوم.
_مگه من دیوونه باشم که با اون دختر لجباز و یه دنده که هنوز بچه است و بزرگ نشده ، بخوام ازدواج کنم.
دستانم سست شد . حتی سیب زمینی ها از دستم افتاد . پاهایم لج کردند روی ماندن و من باز شنیدم.
_می خوای منو بدبخت کنی یه حرف دیگه است .... ببین دل کی مشغول فرشته است... واسه همون برو خواستگاری .
حالم خیلی بد شد. اما هنوز داشتم می شنیدم.
_پس این اَدا بازیات چیه؟!... اینکه هی دنبال این دختری.... هی باهاش لجبازی می کنی....
_کی؟!.... من؟!.... اونه که دنبال منه... اونه که لجبازی می کنه!
سرم چنان درد گرفت که دیگر نشد و نتوانستم بمانم برای گوش دادن، فوری همان دوتا سیب زمینی افتاده از دستم را، باز برداشتم و از خرپشته بیرون آمدم .
با آنکه به خانه ی خاله طیبه برگشته بودم اما خیلی حالم دگرگون بود.
یه جایی بین عضلات محکم قلبم، چنان می سوخت که انگار آتشی پر هیزم در آن به پا کرده بودند.
سیب زمینی ها را به آشپزخانه بردم که خاله گفت :
_لطفا پوست بگیر فرشته.
_متاسفانه نمی تونم.
_چی شده؟!
تا آمد دقیق نگاهم کند از آشپزخانه بیرون آمدم و سمت یکی از اتاق ها رفتم.
بالشتی بی جهت از روی رختخواب ها برداشتم و انداختم وسط اتاق. دراز کشیدم که خاله در اتاق را گشود.
_چی شد یکدفعه؟!
_سرم گیج میره.... می خوام بخوابم.
_خوب بودی که....
بلند و عصبی تر گفتم:
_حالا می خوام بخوابم.
_خیلی خب....
در را بست و رفت و من بعد از رفتن خاله، همان چند ثانیه ای که گوش ایستاده بودم را باز مرور کردم.
دلم بدجوری شکسته بود.... و شاید این حق دل من نبود!
چرا خاله فکر یوسف را توی سرم انداخت؟
چرا خودش اینقدر سر راهم سبز شد؟
و اصلا چطور بعد از این همه مدت حالا می گفت هیچ احساسی نسبت به من ندارد؟!
شاید واقعا من بودم که عاشقش شدم... من بودم که نگاه جدی اش را برای خودم قاب کردم تا سر در افکار هر شبم باشد!
من بودم که عاشقش شدم!
🥀🐠
🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀❄️
🥀🐠