🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_291
فقط و فقط به خاطر خاله اقدس لباس مشکی ام را در آوردم.
البته خود خاله اقدس هم برایم یک پیراهن رنگی خریده بود که توسط خاله طیبه به من رسید.
شاید رنگ لباسمان مشکی نبود اما دل هایمان خون بود از این داغ.
هنوز یک هفته از چهلم یونس نگذشته، خبر اعزام یوسف هم به من رسید.
نمی دانم چرا ولی باز دلم به حال خاله اقدس گرفت.
هم یونس را از دست داده بود و هم یوسف به جبهه اعزام شده بود.
بارها به خاطر این بی فکری یوسف به خاله غر زدم که :
_حالا نمی شد الان نره؟!.... حال مادرش رو نمی بینه؟!
و خاله باز با غم چشمانش که در معرض دیدم بود، آه می کشید.
_چی بگم من.... ناچار شده.... مثل اینکه وضعیت زیاد خوب نیست.... از همه جا داره نیرو اعزام می شه تا بتونن دوباره خرمشهر رو پس بگیرند.... عجب اتفاقی افتاد... کی فکرشو می کرد عراق به ايران حمله کنه.... در عرض یه ماه بتونه اون همه پیشروی کنه و تمام خرمشهر رو بگیره.
حق با خاله طیبه بود.
هیچ کس حتی فکرش را هم نمی کرد.... جنگ سختی در گرفته بود که قطعا حالا حالا ها ادامه داشت!
با رفتن یوسف، خاله اقدس خیلی تنها شد. دلم طاقت دیدن چشمان غم زده اش را نداشت.
بیشتر از همیشه به خاله اقدس سر می زدم و به هزار بهانه او را می کشاندم خانه ی خاله طیبه.
اما خاله اقدس بعد از فوت یونس دیگر آن خاله اقدس هميشگي نبود.
لبخند روی لبانش از شدت کمرنگی به بی رنگی می زد و فروغ چشمانش رفته بود انگار.
داغ یونس خیلی سخت بود و به این زودی ها هم سرد نمی شد.
مخصوصا با رفتن یوسف هم، تنهایی، داغ یونس را بیشتر از قبل به خاله اقدس یادآور می شد.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀