هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یعنی دلم می خواست از دست خاله طیبه بلند بلند بخندم. اینقدر وسواس آخه ! حالا خوب بود با خاله اقدس این حرفها را نداشت. _نمی دونم.... _اَه تو هم یه تکونی به خودت بده دختر... ناسلامتی شب خواستگاریته. شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم. _یوسف شماست... به قول خودتون پسر شماست... من کی باشم. و خاله لب گشود تا حرفی بزند که صدای زنگ در نگذاشت. _وای اومدن فرشته.... تا من میرم در رو باز کنم یه چادر سرت کن. خاله دوید سمت حیاط. انگار اگر چند ثانیه دیرتر در حیاط را باز می کرد، آنها می رفتند. و من تنها با ضربان قلبی که کمی هیجان داشت، آرام چادر سفیدی سر کردم که صدای خوشامد گویی خاله بلند شد. _خوش آمدید.... به به آقا یوسف من... چه طوری پسرم؟.... رسیدنت بخیر. _سلام خاله.... ممنون. _بفرمایید..... با یا الله یوسف صداها از خانه بلند شد. _بفرمایید.... _پس فرشته کجاست؟ با این سوال خاله اقدس، پشت در اتاقم، خنده ام گرفت. آنقدر بد سابقه بودم که دل خاله اقدس آن طور برایم می لرزید؟! _بفرمایید تو اتاق پذیرایی الان فرشته هم میاد.... فرشته جان بیا که خاله اقدست تحمل نداره. در اتاق را گشودم و با قدم هایی آهسته و چادر سفیدی به سر سمت اتاق پذیرایی رفتم. _سلام.... نگاه هر سه سمت من آمد. اما خاله اقدس فوری برخاست و با آن پاهای پر دردش سمتم دوید. _الهی قربونت برم.... دورت بگردم مادر.... مرا محکم در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد. خاله طیبه باز برخاست و گفت : _برم یه اسپندی دود کنم بیام. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀