هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو شب بعد حاج آقای مسجد محل که از دوستان یوسف هم بود برای خواندن خطبه ی عقدمان آمد. خودش دفتر ازدواج داشت و دفترش را هم آورده بود. خطبه ی عقد را او خواند. و من چه دلشوره ی بی دلیلی داشتم. چندین بار صدای پاف اسپری ام را در آوردم و نگاه همه را سمت خودم خریدم. بار اول که خاله طیبه نگاهم کرد و مرتب اشاره می کرد نفس عمیق بکشم. نشد.... بار دوم فهیمه به شوخی و خنده اَدا در می آورد که یعنی الان وسط خطبه ی عقد، غش می کنم! و بار سوم یوسف نگاهم کرد و با آنکه تقریبا در یک ردیف اما با فاصله از هم نشسته بودیم، لب زد: _خوبی؟ سری با لبخند تکان دادم تا خیالش راحت شود. در همان دو روز فقط یک آینه و شمعدان خریدیم و حلقه ی ازدواج...عقدمان کمی عجله ای شد اما ساده بود. فهیمه دستی به صورتم کشید و اَبروانم را برداشت و بعد کلی به قیافه ی تغییر کرده ام خندید! نگاهم باز سمت سفره ی ساده ی عقدی رفت که خاله طیبه و فهیمه زحمتش را کشیده بودند و آینه و شمعدان خریدم را هم وسط سفره جا داده بودند. دل دل می کردم. اضطراب بی جهتی داشتم. یه حس و حال عجیب که نمی دانم اسمش را چی بگذارم. اما بالاخره رسیدیم به همان بله ای که همه چیز را عوض می کرد. نگاه همه به جز یوسف سمتم بود که گفتم: _با توکل بر خدا.... و با اجازه ی خاله طیبه.... بله. همه صلوات فرستادند و نوبت یوسف شد. او هم بی تامل بله را گفت و تمام شد! درست در همین لحظه تمام دلشوره ها رفت.... آن حال عجیب و غریب رفت.... سرنوشت گویی تغییر کرد و تقدیرم عوض شد! بعد از رفتن حاج آقا، همان چند نفر مهمانی که داشتیم، همان فهیمه و آقا یاسر، خاله اقدس و خاله طیبه، کادوهایشان را دادند و تبریک هایشان را گفتند. خاله طیبه یک النگو، خاله اقدس یک جفت گوشواره، فهیمه و آقا یاسر هم یک انگشتر هدیه کردند. و کمی بعد از دادن کادو ها، خاله طیبه بلند گفت : _بفرمایید بریم اون اتاق براتون چایی و شیرینی بیارم بفرمایید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀