هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همراه یوسف با یک ماشین از مهمات جنگی به پایگاه رفتیم. من و یوسف پشت جیپی که قرار بود برای پایگاه مهمات ببرد سوار شدیم. جلوی جیپ هم راننده و یکی از رزمندگان. نگاهم بین جعبه های مهمات چرخید. یوسف متوجه نگرانی ام شد و گفت : _نگرانی؟.... اینا همین جوری که منفجر نمی شن.... نگران نباش. _خب اگه یه بمبی یه چیزی زدن چی؟ کمی سمتم به جلو خم شد. _عمر دست خداست فرشته خانم.... اون زمانی که رفتم خط مقدم و زانوم تیر خورد، می شد به جای زانوم یه تیر بخوره تو قلبم.... یا سرم.... ولی نخورد.... یعنی خدا نخواست..... شهادت نصیب ما نشد فرشته خانم..... نشد که بریم بهشت. با اخم نگاهش کردم. _شما خودت الان وسط بهشتی.... فرشته نداری که داری.... به آرزوت نرسیدی که رسیدی.... دیگه چی می خوای از خدا. از حرفم خنده اش گرفت. _راست گفتی..... همه چی خوبه.... من وسط بهشتم با یه فرشته خانم.... فقط یه پای شَل دارم که.... باز از دستش عصبانی شدم. _اصلا خوشم نمیاد هی می گی پای شَل پای شَل..... منم خب آسمی هستم هی باید بگم؟ لب پایینش را زیر دندان های بالایش گرفت. _دیگه نشنوم بگی آسمی.... فقط نگاهش کردم که ادامه داد : _باشه فرشته خانم.... حق با شما.... من اشتباه کردم. نفس بلندی کشیدم و او همچنان خیره ام ماند. انگار قصد نداشت چشمانش را از من بگیرد. _دیگه چی شده؟ سرش را جلو آورد و همانطور که روبرویم، طرف دیگر جیپ نشسته بود گفت : _دیگه وقتی وسط بهشتی، چرا هی به فرشته خانومت نگاه نکنی! از حرفش خنده ام گرفت. خوب دلبری می کرد. راه بدست آوردن قلبم را بلد بود. اصلا او همان یوسف جدی گذشته ها بود! همانی که وقتی برایشان کاسه ای آش بردم، با دیدن اخم هایش، از او ترسیدم! این همان یوسف بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀