🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_395
مجبور شدم همه ی جریان خودم و یوسف را از آشنایی گذشته ها تا آن روز را برایش تعریف کنم.
شب بود که کار درمانگاه کم شده بود و ما داشتیم چایی می خوردیم که یک رزمنده از راه رسید.
جعبه ی بزرگی را زمین گذاشت و گفت :
_این کمپوت ها مال بیمارستانه.... شما هم سهم خودتون رو بردارید.
عادله چشمی گفت که نگاه رزمنده سمتم آمد.
یک لحظه با خودم گفتم؛ الان است که او هم بپرسد « خانم پرستار ازدواج کردید؟ ».
اما گفت :
_ببخشید فرمانده جلوی در درمانگاه می خوان شما رو ببینن.
_بله الان میام.
و عادله ریز خندید.
_شروع شد حالا..... رفتی تو سنگر فرمانده... فکر کنم هر روز با تو جلسه بذاره.
_عه شوخی نکن تو هم.
از درمانگاه بیرون زدم. یوسف جلوی همان در ورودی ایستاده بود که با دیدنم سمتم برگشت.
یک کمپوت باز شده دستش بود که گفت:
_سلام... خسته نباشی.
_سلام.... ممنون... این چیه؟
با آنکه معلوم بود کمپوت است اما باز گفت :
_اگه گفتی؟
_کمپوت دیگه.
_کمپوت چی؟
خنده ام گرفت.
_نمی دونم.
_کمپوت گیلاسه..... همونی که دوست داری.... گفتم شانس من خوبه.
خندیدم.
_آره تو خوش شانسی وگرنه من همسرت نمی شدم.
او هم خندید.
کمپوت را از او گرفتم و خواستم در نیمه بازش را کامل باز کنم که گفت:
_بده به من الان دستت رو می بری.
بعد در کمپوت را کمی برایم خم کرد و من کمی از آب کمپوت سر کشیدم.
_خوشمزه است.... خودت خوردی؟
مظلومانه جواب داد:
_نه دیگه.... کمپوت خودم رو آوردم برای تو که کمپوت رب گوجه ات رو بدی به من.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀