هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مجبور شدم همه ی جریان خودم و یوسف را از آشنایی گذشته ها تا آن روز را برایش تعریف کنم. شب بود که کار درمانگاه کم شده بود و ما داشتیم چایی می خوردیم که یک رزمنده از راه رسید. جعبه ی بزرگی را زمین گذاشت و گفت : _این کمپوت ها مال بیمارستانه.... شما هم سهم خودتون رو بردارید. عادله چشمی گفت که نگاه رزمنده سمتم آمد. یک لحظه با خودم گفتم؛ الان است که او هم بپرسد « خانم پرستار ازدواج کردید؟ ». اما گفت : _ببخشید فرمانده جلوی در درمانگاه می خوان شما رو ببینن. _بله الان میام. و عادله ریز خندید. _شروع شد حالا..... رفتی تو سنگر فرمانده... فکر کنم هر روز با تو جلسه بذاره. _عه شوخی نکن تو هم. از درمانگاه بیرون زدم. یوسف جلوی همان در ورودی ایستاده بود که با دیدنم سمتم برگشت. یک کمپوت باز شده دستش بود که گفت: _سلام... خسته نباشی. _سلام.... ممنون... این چیه؟ با آنکه معلوم بود کمپوت است اما باز گفت : _اگه گفتی؟ _کمپوت دیگه. _کمپوت چی؟ خنده ام گرفت. _نمی دونم. _کمپوت گیلاسه..... همونی که دوست داری.... گفتم شانس من خوبه. خندیدم. _آره تو خوش شانسی وگرنه من همسرت نمی شدم. او هم خندید. کمپوت را از او گرفتم و خواستم در نیمه بازش را کامل باز کنم که گفت: _بده به من الان دستت رو می بری. بعد در کمپوت را کمی برایم خم کرد و من کمی از آب کمپوت سر کشیدم. _خوشمزه است.... خودت خوردی؟ مظلومانه جواب داد: _نه دیگه.... کمپوت خودم رو آوردم برای تو که کمپوت رب گوجه ات رو بدی به من. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀