هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _من نمی خوام... این چیه؟!... کاچی های خاله طیبه که خیلی خوشمزه بود... این چرا این دفعه اینقدر بدمزه است! کاسه کاچی را روی سفره به جلو هل دادم که یوسف آن را برداشت و گفت : _فرشته خانم لوس نشو.... بیا خودم بهت قاشق به قاشق می دم. و راست راستکی اولین قاشق را سمت دهانم گرفت. _چند تا قاشق پشت سر هم بخوری تمومه.... بگو آ.... _نه.... با جدیت تمام و بی لبخند و شوخی گفت : _نه نداریم... ناچار اولین قاشق را خوردم و هنوز قورت نداده، دومین قاشق را سمت دهانم گرفت. و هنوز دومی از گلو پایین نرفته سومی.... خواستم بگویم « یه مهلتی بده » که تا لب گشودم، قاشق چهارم را هم در دهانم گذاشت. متعجب به دهان پُرم اشاره کردم. و او بی لحظه ای لبخند گفت : _دوتا قاشق بیشتر نمونده.... زود باش زود باش. و پنجمی و ششمی را هم پشت سرهم به دهانم گذاشت! تا کاچی ها را قورت دادم، اخم هایش باز شد و نگاهم کرد و بلند زد زیر خنده! _خیلی قیافت بامزه شده بود ولی ترسیدم یه لبخند بزنم بگی نمی خوای. چپ چپ نگاهش کردم. _با اون اخمات!... واسه چی اون جوری جدی می شی آدم می‌ترسه. _ترس خوبه خب... اگه خوب نبود که الان همه ی کاسه ی کاچی رو نخورده بودی. همان لحظه، یادم آمد تنها نقطه ضعف او هم ترس است! سری تکان دادم و گفتم : _راست می گی یوسف جان.... شما هم خودت از آمپول می ترسی.... یه روزم من وقتی خواب هستی یه آمپول مهمانت می کنم. لبخند روی لبش پرید و باز جدی شد. _فرشته!.... با آمپول شوخی نکن که.... دو دستم را به کمر زدم و گفتم : _که چی؟! کمی تامل کرد برای تهدیدی که می خواست کند و نشد و ناچار کلافه شد. _شوخی نکن دیگه فرشته.... جان من.... باشه؟.... نخوابم یه آمپول بهم بزنی... تو رو خدا... باشه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀