🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_447
چای نبات را خوردم و از شدت درد، در خودم مچاله شده بودم که یوسف آمد.
خیلی دلم می خواست از او بپرسم چه طور آن آجر را از خاله طیبه گرفته است، اما از شدت درد حتی توان حرف زدن هم نداشتم.
یوسف، کتری و قوری را از روی علاءالدین برداشت و آجر را رویش گذاشت.
بعد دستمالی آورد و بعد از چند دقیقه، آجر را وسط دستمال گذاشت.
آجر لای دستمال را برایم آورد و من از شدت درد آن را بغل کردم.
یوسف بالای سرم نشست و فقط نگاهم کرد. زیاد طول نکشید که حالم بهتر شد.
یوسف هم لحاف را رویم انداخت و من بی اختیار خوابم برد.
وقتی بیدار شدم صدای صحبت آرام خاله اقدس را با یوسف شنیدم.
_حالش یه کم خوب نبود، بهش چای نبات دادم خوابید.
_آفرین پسرم... حالا من براش یه دم کرده درست می کنم که بهتر بشه.... شب شام بیایید پایین... فرشته هم حال نداره، بیایید پایین که نخواد شام درست کنه.
_ببخشید باعث زحمت می شیم.
_نگو پسرم.... از خدامه که تو رفتی سر زندگیت و سر و سامون گرفتی.
در شیشه ای ورودی خانه که بسته شد، چشم باز کردم.
_یوسف....
_بله....
باز کنارم آمد و پرسید :
_بهتر شدی؟
_آره... خیلی بهترم.... خاله اقدس چی می گفت؟
_واسه شام دعوت شدیم... شما یه استراحتی بکن تا مامان هم برات یه دمی مخصوص بذاره بهتر تر بشی.... دیگه هم آمپول به من نزن.... خب؟
بی صدا خندیدم.
_خب حالا.... عوضش الان ببین چه بهتر شدی.... اگه نزده بودم که تو الان سر حال نبودی که بخوای به داد من برسی.
با دو انگشت، لُپم را کشید.
_خوب واسه همه چی یه دلیل پیدا می کنی.... اگه این جوره بهم بگو چرا بهم بله گفتی ببینم؟.... دلیلت چی بود؟
نگاهم پر شد از محبتش و برای اولین بار چشم در چشمش اعتراف کردم.
_چون دوستت داشتم....
لبخندش روی لبش کشیده شد و سرش را جلو آورد و صورتم را بوسید.
_و من بیشتر....
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀