هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا خود پایگاه ذوق داشتم. برای دیدن عادله... برای کار در درمانگاه.... برای حال و هوای پايگاه. وقتی با اتوبوسی که سمت خط مقدم می‌رفت، تا همان ایستگاه پایگاه رفتیم، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. از ماشین که پیاده شدیم، یوسف ساک دستی‌ها را برداشت. چند قدمی برایم ساک دستی‌ام را آورد که گفتم : _من خودم میبرم... تا خواستم دسته‌ی ساک را از او بگیرم، دستش را عقب کشید و گفت : _فرشته خانم.... شما کلی بهم قول دادی که اجازه دادم بیای.... مراقب خودت هستی و خودتو اذیت نمیکنی.... به شوخی گفتم: _نه... خودمو اذیت نمیکنم... میام فرمانده رو اذیت میکنم. لبخند زد و نگاهش توی صورتم چرخید. _شبا میام پشت درمونگاه.... سمت همون خاکریز... همون جایی که شما از من خواستگاری کردی، تا همدیگه رو ببینیم. _یوسف!.... من ازت خواستگاری کردم؟!... باز اینو گفتی تا حرصم بدی؟! خندید. _نه من غلط بکنم.... شوخی کردم.... کل عالم میدونن که من ازت خواستگاری کردم نه تو از من.... بگذر فرشته جان. یادم آمد. آن رمز عبور را. « بگذر »! خندیدم. _این دفعه گذشتم تکرار نشه. او هم با خنده جوابم را داد: _چشم.... شب می بینمت... برو به سلامت. و خودش ایستاد تا من سمت درمانگاه بروم. و من مقابل نگاهش رفتم. همین که وارد درمانگاه شدم، با دیدن عادله، با ذوق گفتم: _سلام خانم پرستار.... سرش یک لحظه سمتم چرخید و با دیدنم، دست از کار کشید. _وای... فرشته! مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم. و این دیدار و بازگشت من به درمانگاه، باعث شد تا کلی حرف برای گفتن داشته باشیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀