🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برگشتم به پایگاه و سنگ را مقابل صورت رزمنده گرفتم. لبخندی زد و بسم الله ی گفت. تیمم کرد و من در تمام مدت داشتم بغضم را فرو می خوردم. بی اختیار نگاهش می کردم. دو کف دستش را بالا آورد تا کنار گوش هایش و آهسته گفت : _الله اکبر.... و تمام شد! دستانش سقوط کرد روی تخت و من یک لحظه گیج و مات زده نگاهش کردم. اما چشمان باز رزمنده، و نگاهی که نمی دانم چطور آنقدر آرام خیره شده بود به دنیایی که زندگی اش را دوباره از سر گرفته بود، می گفت که او زندگی این دنیای فانی را وداع گفته است. یک لحظه به خودم آمدم و فریاد کشیدم. _دکتر..... عادله و دکتر بالای سرش آمدند و همان حرفی که در چشمان باز رزمنده می دیدم، از زبان دکتر شنیدم. _شهید شد! و من بغضم شکست. افتادم روی صندلی کنج درمانگاه و گریستم. _فرشته!.... چرا این طوری شدی تو؟! _حالم بده عادله.... کی این جنگ لعنتی تموم می شه.... هر روز هر روز شهید.... _به نظرم تو خیلی عوض شدی.... تو قبل از اینم شهید زیاد دیدی تو درمونگاه. _آره.... اشکانم را پس زدم و گفتم : _آره اما دیگه صبرم داره تموم میشه... عادله هم همراهم آه غليظی کشید. _ان شاء الله که زودتر تموم بشه.... ولی الان خیلی از نیروهای خودی فقط به خاطر پس گرفتن خرمشهر دارن می‌جنگند.... خدا خودش کمک کنه. اما حتی حرفهای عادله هم آرامم نکرد. عادله پیشنهاد داد که چند دقیقه‌ای از درمانگاه بیرون بروم تا حالم کمی بهتر شود. وارد محوطه‌ی پایگاه شدم و همراه نفس‌های تنگم چند باری اسپری‌ام را زدم. اما هنوز صدای تکبیرةالاحرام آن رزمنده‌ی شهید در گوشم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀