🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_468
سری تکان داد و کاغذ جواب آزمایش را روی میز درمانگاه زد.
_بفرما... دیدی گفتم.
_وای....
_فرشته همین الان بلند شو برو به شوهرت همه چی رو بگو... بلند شو.
برخاستم و کاغذ جواب آزمایش را درون جیب روپوش سفیدم جا زدم.
تا سنگر یوسف رفتم و همانجا جلوی سنگر معطل ایستادم.
اصلا نمی دانستم باید چه طوری حرف بزنم. و قطع داشتم که یوسف مرا به عقب بر می گرداند.
آنقدر همانجا ایستادم که یکی از رزمنده ها مرا دید و گفت :
_سلام با فرمانده کار دارید؟
و هنوز من جوابی نداده، بلند صدا زد.
_فرمانده... خانم پرستار کارتون دارن.
و یک دقیقه نگذشت که یوسف از سنگر بیرون آمد و نگاهم کرد.
_چی شده؟
سردرگم بودم که چه طور بگویم. کلمات از ذهنم فرار می کردند که گفتم :
_می شه حرف بزنیم؟
_الان؟!
نگاهم حتی از چشمانش هم فرار می کرد.
_نه... اگه وقت نداری باشه بعدا.
کمی مکث کرد و تفکر.
_باشه... بذار به یکی بسپرم میام... تو برو سمت درمونگاه منم میام.
من رفتم و دنبال کلمات گشتم برای حرف زدن. اما هنوز به درمانگاه نرسیده، صدای پرواز یک جت جنگی بالای سر پایگاه شنیده شد.
و اولین جایی که مورد اصابت موشک قرار گرفت خود بیمارستان بود.
نفهمیدم چه طور از شدت ترس، خودم را روی خاک ها انداختم و دو دستم را روی سرم گذاشتم.
زیر رگبار تیر باران ها و گرد و غباری که برخاسته بود به درمانگاه نگاه کردم.
نصف بیمارستان با آن کیسه های شنی، فرو ریخته بود.
برخاستم و دویدم سمت بیمارستان. با خاک روبه ای مواجه شدم که گرد و خاک غليظی به پا کرده بود.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀