هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سری تکان داد و کاغذ جواب آزمایش را روی میز درمانگاه زد. _بفرما... دیدی گفتم. _وای.... _فرشته همین الان بلند شو برو به شوهرت همه چی رو بگو... بلند شو. برخاستم و کاغذ جواب آزمایش را درون جیب روپوش سفیدم جا زدم. تا سنگر یوسف رفتم و همانجا جلوی سنگر معطل ایستادم. اصلا نمی دانستم باید چه طوری حرف بزنم. و قطع داشتم که یوسف مرا به عقب بر می گرداند. آنقدر همانجا ایستادم که یکی از رزمنده ها مرا دید و گفت : _سلام با فرمانده کار دارید؟ و هنوز من جوابی نداده، بلند صدا زد. _فرمانده... خانم پرستار کارتون دارن. و یک دقیقه نگذشت که یوسف از سنگر بیرون آمد و نگاهم کرد. _چی شده؟ سردرگم بودم که چه طور بگویم. کلمات از ذهنم فرار می کردند که گفتم : _می شه حرف بزنیم؟ _الان؟! نگاهم حتی از چشمانش هم فرار می کرد. _نه... اگه وقت نداری باشه بعدا. کمی مکث کرد و تفکر. _باشه... بذار به یکی بسپرم میام... تو برو سمت درمونگاه منم میام. من رفتم و دنبال کلمات گشتم برای حرف زدن. اما هنوز به درمانگاه نرسیده، صدای پرواز یک جت جنگی بالای سر پایگاه شنیده شد. و اولین جایی که مورد اصابت موشک قرار گرفت خود بیمارستان بود. نفهمیدم چه طور از شدت ترس، خودم را روی خاک ها انداختم و دو دستم را روی سرم گذاشتم. زیر رگبار تیر باران ها و گرد و غباری که برخاسته بود به درمانگاه نگاه کردم. نصف بیمارستان با آن کیسه های شنی، فرو ریخته بود. برخاستم و دویدم سمت بیمارستان. با خاک روبه ای مواجه شدم که گرد و خاک غليظی به پا کرده بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀