هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنجا بود که آرزو کردم کاش خودم با همان زبان ناواردم لااقل حرف زده بودم تا یوسف چیزی از خاله نمی شنید. اما دیر بود برای این آرزوها. همین که خاله طیبه در حیاط را پشت سرمان بست و خاله اقدس در حیاطش را برایمان گشود، یوسف دستم را گرفت و رو به مادرش گفت : _ما میریم یه چرخی بیرون بزنیم تا بعد از ظهر میایم. همان جمله ی ساده ی یوسف به دلم انداخت که همه چیز را فهمیده است. خاله اقدس تنها گفت : _برید به سلامت.... شام من آش میذارم بیاید پیش من. و همین که خاله وارد حیاط خانه اش شد، یوسف دستم را کشید دنبال خودش. حتی جرات نکردم بپرسم کجا می رویم او هم چیزی نگفت. دستم هنوز میان دستش بود و از سرمای بهمن ماه در امان. بالاخره ایستاد و کمی نگاهم کرد. _چیزی نمیخوای بهم بگی؟ این جمله سوالی اش، مثل شمعی مرا در برابرش آب کرد. سرم را آنقدر پایین انداختم که چانه ام به قفسه ی سینه‌ام خورد. و سکوتم باعث شد که بگوید. _خب.... پس باید من بگم.... بریم دکتر؟ این بار دیگر سر بلند کردم و چشم در چشمش گفتم: _نه.... همچنان دستم را میان دستش می فشرد که گفت : _خب پس بگو... گرچه همین الانم دیره. _ببخشید.... _همین؟!... فرشته همین واقعا؟! لبم را گزیدم و دیگر نشد که در چشمان توبیخ گرش نگاه کنم. سکوتم باعث شد تا باز راه بیافتد. نمی دانستم کجا ولی دیگر سمت مطب دکتر نبود حتما. رسیدیم به پارکی که نزدیکی مان بود. روی نیکمت نشست و من هم کنارش. خوب بود که دستم را رها نکرد و محکم می فشرد. اخم هایش درهم بود و جدی جدی خیره به رو به رو. و من کنارش نشسته و نگاهم به اخم هایش. _یوسف!.... به خدا می خواستم بگم.... ولی.... نشد.... بیمارستان موشک خورد... حال روحیم به هم ریخت... گفتم اگه بگم منو می فرستی تهران... اونم تو اوج اون همه کار تو درمونگاه. بی آنکه نگاهم کند لب گشود. _رسیدیم تهران چی؟.... چرا اون موقع نگفتی؟ _خب دنبال راهی برای گفتن بودم ولی نشد دیگه..... _یعنی فکر کردی الان من از خاله طیبه همه چیز رو فهمیدم؟ نگاهم کرد. سرد و یخ زده و جدی. شاید هم کمی عصبانی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀