🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_514
مانتو و چادر پوشیدم و دویدم سمت حیاط که خاله اقدس گفت :
_می خواید منم بیام؟
_نه خاله شما بمونید... شاید یوسف بیاد نگران می شه هیچ کی نباشه.
خاله اقدس ماند و من و خاله طیبه همراه فهیمه رفتیم.
فهیمه حالش خوب نبود اما خاله طیبه بیشتر از او حالش بد بود. مدام با نگرانی صلوات می فرستاد که در گوشش گفتم :
_خاله جان... فهیمه حالش خوبه.... چرا اینقدر نگرانی؟!
_چی بگم.... خودم مادر نشدم می ترسم.
و این حرف خاله، مرا مات و مبهوت کرد.
نمی دانم چرا احساس کردم اگر خاله این حرف را زد، این حرف برای من نشانه ای بود که همه مادر نمی شوند!
فوری از این فکر منفی سری تکان دادم و باز تو دلم دعا کردم.
_خدایا.... می دونم ریه هام وضع خوبی ندارم ولی حس خوب مادری رو به منم ببخش.
به بیمارستان رسیدیم و فهیمه بستری شد. همان جا بودیم که خاله که توان صدای جیغ و داد شنیدن نداشت گفت :
_من می رم کیوسک تلفن عمومی به خانواده تسلیمی زنگ بزنم خبر بدم.
و خاله رفت و من ماندم پشت در شیشه ای اتاق زایمان.
چشم بستم و مدام صلوات فرستادم که ناگهان در باز شد و پرستاری خارج شد.
_همراه خانم عدالت خواه....
_بله.... من هستم.
_شما چه نسبتی با مریض دارید؟
_خواهرم هستن.
_شوهرش کجاست؟
_جبهه....
دلشوره گرفته بودم که چه اتفاقی افتاده است که پرستار با خونسردی گفت :
_ای بابا... یه بار خواستم من خبر خوش بدم.... نشد.
_چی شده خانم، خون جگر شدم.
_مبارکه.... بچه به دنیا اومد.... پسره.
جیغ کشیدم از خوشحالی و صورت پرستار را بوسیدم.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀