🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_541
_تو مشکل داری یا یوسف که نمی تونید بچه دار بشید.
خشکم زد. نگاه خاله توی صورتم بود و من به زور لبخند زدم.
_مشکل نداریم... فعلا بچه نمیخوایم.... یوسف سرش شلوغه... مدام پایگاهه... نمیشه دیگه.
_یعنی بقیه ی مردم هم اگه قرار بود مثل شما فکر کنند کل کارهای مملکت رو باید می ذاشتن کنار چون جنگه.
با خنده ی بی صدایی جواب دادم:
_مملکت چی؟!... من خودم و یوسف رو گفتم فقط.
نگاه خاله اقدس جدی شد. آنقدر که تا آن روز ندیده بودم.
_تو مشکل داری فرشته جان؟
_من....
مِن مِن کنان مانده بودم چه بگویم که خاله اقدس ادامه داد :
_حدس می زدم.... می دونستم مشکل از یوسف من نیست.
این دو کلمه ی « یوسف من »، بدجوری دلم را شکست.
_تو دیدی من حرفی بزنم فرشته جان.... من تا همین دیروز هیچی به روت نیاوردم اما دیگه نشد که نگم.... من یه پیرزن تنهام.... از دار دنیا و تموم سختی هاش، دو تا پسر داشتم..... جوونیمو پای این دوتا گذاشتم و یتیم بزرگشون کردم... خدا یکی شون رو ازم گرفت.... الان فقط برام همین یوسف مونده.... یوسفی که براش کلی آرزو داشتم و دارم.... من حق ندارم بدونم عروسم چرا نازاست؟
_خاله باور کنید شما اشتباه متوجه شدید.....
_چی رو اشتباه فهمیدم؟.... اینکه دیروز صداتون تا پایین می اومد که می گفتی، مشکل من چیه که نمیتونم باردار بشم؟!
ماتم برد!
نگاهم در چشمان خاله اقدس نشست.
صدای ما آنقدر بلند نبود که بخواهد تا طبقه ی پایین برود!!
سکوت کردم و خاله ادامه داد :
_خیلی وقته خیلی چیزا میدونم و هیچی نمیگم.... اما دیگه صبرم تموم شده.... یک سال و چند ماهه از سقط اون بچه میگذره.... خدا رو شکر حالتم خوبه و کمتر دیدم اسپری بزنی.... پس مشکل چیه فرشته؟... یوسف که دلش برای بچه ی فهیمه به جای بچه ی خودش، میره..... هر وقت محمد رضا رو تو بغل می گیره یه طوری قربون صدقه اش میره انگار بچه ی خودشه..... مشکل چیه پس؟
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀