🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_550
کم کم داشت طاقتم برای شنیدن این کنایه ها تمام می شد.
گاهی وقتی یوسف پایگاه بود، سعی می کردم، ساعات بیشتری در خانه نباشم تا کمتر کنایه بشنوم.
می رفتم درمانگاه سر خیابان و نزدیکمان. همان جایی که چند ماه کار کرده بودم و حالا از همکاران قبلی ام کسی آنجا نبود.
بدون گرفتن دستمزد کمک می کردم تا لااقل در خانه نباشم.
شب هم که به خانه بر می گشتم خسته بودم و حال فکر کردن به کنایه های خاله اقدس را نداشتم.
اما همه ی این کنایه ها روی هم جمع می شد.
خاله اقدس زن خیلی خوبی بود. حتی کافی بود بگویم مثلا هوس فلان غذا را کرده ام، حتما به یک هفته نکشیده، آن غذا را برایم درست می کرد، اما کنایه اش را هم می زد.
شاید هم هوس های مرا به حساب بارداری من می گذاشت و پیش خودش فکر می کرد شاید باردارم!
اما وقتی ماه ها پشت سر هم گذشتند و خبری از بارداری من نشد کم کم صدای خاله اقدس هم بلندتر شد.
و یک روز.... یک روز که یوسف از پایگاه برگشته بود، بالاخره باز حرفهایش را زد.
_چند ماهه گفتی فرشته داره درمان می کنه... پس چی شد؟
_مادر من درمان که با چند ماه نتیجه نمی ده... صبور باش.
_دیگه تا کی صبر؟!.... من دیگه عمری ندارم که بخوام واسه عروس نازام صبر کنم...
_این حرفا یعنی چی آخه؟!... می گی من چکار کنم یعنی؟
و صدای خاله اقدس آرام تر شد.
_ببین یوسف جان..... توی همین کوچه ی خودمون چند تا دختر خوب هستن که...
و صدای یوسف بلند شد.
_وای خدااااااا..... می دونی چی میگی مادر من!.... از خدا بترس واقعا.... شما همونی نیستی که می گفتی فرشته مادر و پدر نداره باید هواشو داشته باشی که مبادا آه بکشه؟.... چی شد آخه که همچین حرفی می زنی؟!
و صدای گریه ی خاله اقدس بلند شد.
_خسته شدم یوسف..... فرشته هنوز بچه است.... من متوجه می شم باهات لجبازی می کنه... من می دونم خودشو برات لوس می کنه....
_خب زنمه... دوست دارم خودشو برام لوس کنه... دوست دارم لجبازی هاشو.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀