هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _یوسف جان..... تو تا کی می خوای واستی فرشته خوب بشه؟.... اصلا شاید اگه بازم باردار شد دوباره به خاطر ریه هاش بچه اش رو از دست بده... اون نمی تونه برات بچه بیاره مادر..... تو هم دلت واسه بچه ی فهیمه می ره.... _به خدا قسم... اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنید، دیگه باهاتون حرف نمی زنم مادر جان. شاید آن روز، خاله اقدس در مقابل یوسف سکوت کرد اما سکوتش فقط در مقابل یوسف بود نه من. روزها گذشت و هر روز با گذشت زمان، ترس تمام شدن مهلت صبر خاله اقدس در وجودم بود. اواخر سال بود که بالاخره از همان چیزی که می ترسیدم، سرم آمد. یوسف پایگاه بود و خاله اقدس کمی بهانه گیر شده بود. برای آنکه بهانه نگیرد حتی من برایش به صف نفت می رفتم و دو پیت بزرگ 20 کیلویی را از مغازه توزیع نفت، به خانه می آوردم. اما با این حال نمی دانم چرا احساس می کردم، خاله اقدس با من کمی سرسنگین است. و بالاخره یک روز حرف دلش را زد. سر ظهر آمد بالا و گفت : _فرشته.... _بله.... _بشین می خوام باهات حرف بزنم. نشستم و او سرش را کمی بلند کرد و نگاهم. _به من راستشو بگو فرشته.... دکتر دقیقا بهت چی گفته؟ _دکتر؟!.... _دکتر گفته دیگه باردار نمی شی؟ _نه... اینو نگفته.... و یک دفعه صدای خاله بالا رفت. _پس چرا نشدی؟.... الان چند وقته می گی دارم درمان می کنم.... درمان چی آخه؟.... می دونم تو و یوسف دارید بهم دروغ می گید. بغض کردم. _نه خاله.... باور کن دکتر به من همچین حرفی نزده..... و خاله زد زیر گریه. _راستشو بهم بگو فرشته.... دارم از غصه ی شما دوتا دق می کنم چرا حال من پیرزن رو نمی فهمید؟ فقط با همان بغض لعنتی که نمی شکست، نگاهش کردم و او ادامه داد. _من تموم آرزوهام بعد یونس، فقط شده یوسف..... سرم را پایین انداختم و تنها سکوت کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀