هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _خب.... حالا می خوای چی بگی؟ نگاهش کردم و اشکانم بی دلیل مقابل نگاهش فرو ریخت. _من راضی ام که تو بری و.... و هنوز نگفته عصبی صدایش را بالا برد. _من برم چی؟!.... خوب گوشاتو وا کن فرشته.... من زندگیمون رو دوست دارم... من زنم رو دوست دارم... تو یا حتی مادرم اگه یه بار دیگه بخواین از این حرفا بزنید، دیگه ماه به ماه مرخصی هم نمیام. سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: _آخه حق با مادرته.... تنها پسرشی.... اگه منم نتونم برات بچه بیارم.... ناگهان فریاد زد: _فرشته! و سکوت کردم ناچار اما او برخاست. _دو روزه اومدیم مرخصی. و بعد اورکتش را از روی جالباسی چنگ زد و ساکش را برداشت. همین که دیدم ساکش را برداشت، دنبالش دویدم. _یوسف... خواهش می کنم... یوسف.... و از پله‌ها سرازیر شد و من دنبالش که طبقه ی اول به خاله اقدس برخوردیم. نگاه من و یوسف به خاله افتاد و خاله با تعجب به یوسف نگاه کرد. _کجا به سلامتی؟ _برمی گردم پایگاه. _تو که تازه اومدی! و یوسف با عصبانیت منفجر شد. _بله تازه اومدم ولی با حرفای فرشته دیگه نمی مونم.... می دونم اومدید باهاش حرف زدید و راضیش کردید اما دیگه من نیستم.... دیگه اصلا نمیام مرخصی ببینم می خواید چکار کنید. _تند نرو... من هیچی نگفتم. و یوسف سمتم چرخید. _نگفته فرشته؟ تا خواستم حرفی بزنم خود خاله اقدس گفت : _حالا فرضا هم گفته باشم.... خب که چی حالا.... زنت نازاست.... من یه پسر بیشتر ندارم.... یونسم رو خدا ازم گرفت..... _از حالا منم ندارید مادر جان... چون دیگه بر نمی گردم. و رفت سمت در خروجی. و من و خاله اقدس هر دو دنبالش. من با گریه صدایش می زدم و خاله با عصبانیت با او حرف می زد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀