🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگران سمت خاله طیبه جلو رفتم. خاله اقدس همچنان داشت با مرد جوان حرف می زد که خاله طیبه نگاهش به من افتاد و خودش سمت من به عقب برگشت. _چی شده خاله؟ _نگران نباش چیزی نیست. همان جمله ی ساده ی خاله طیبه، خودش کلی نگرانی داشت! چرا باید نگران شوم؟! _نگران نباشم؟!.... اون آقا کیه؟.... چی گفتید به خاله اقدس که زد توی سر خودش. _تو از کجا دیدی؟! _از پشت پنجره.... و تا خاله بخواهد حرفی بزند خاله اقدس سمت ما چرخید و با گریه گفت : _خاک بر سرم شد. و دلم ریخت. _چی شده؟! _یوسف.... یوسف بچه ام. نفسم گرفت. نگاهم سمت خاله طیبه برگشت که فوری دستم را گرفت و گفت : _چیزی نیست فرشته جان.... یوسف خوبه. _پس... خاله اقدس چی می گه؟ و خاله اقدس بی هیچ مقدمه ای گفت : _یوسف شیمیایی شده..... _چی؟!! و خاله طیبه بازویم را محکم گرفت و با بغض گفت : _چیزی نیست فرشته.... حالش خوبه... تو بیمارستانه. و با چه حالی تا بیمارستان رفتیم. هر سه ی ما، به بیمارستان رفتیم تا یوسف را ببینیم اما یوسف ممنوع الملاقات بود. حال بدم تشدید شد. اصلا روحیه ام را باختم انگار. طوری که خاله طیبه و خاله اقدس به زور و زحمت مرا جمع کردند. دوباره به خانه برگشتیم. اما حال همه ی ما بد بود. من که مدام گریه می کردم و خاله اقدس گاهی حتی از شدت ناراحتی، فریاد می کشید : _خدا یوسفم رو از تو می خوام. و من در این میان، بارها نفسم گرفت..... یوسف تمام زندگی ام بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀