🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_562
نگران سمت خاله طیبه جلو رفتم.
خاله اقدس همچنان داشت با مرد جوان حرف می زد که خاله طیبه نگاهش به من افتاد و خودش سمت من به عقب برگشت.
_چی شده خاله؟
_نگران نباش چیزی نیست.
همان جمله ی ساده ی خاله طیبه، خودش کلی نگرانی داشت!
چرا باید نگران شوم؟!
_نگران نباشم؟!.... اون آقا کیه؟.... چی گفتید به خاله اقدس که زد توی سر خودش.
_تو از کجا دیدی؟!
_از پشت پنجره....
و تا خاله بخواهد حرفی بزند خاله اقدس سمت ما چرخید و با گریه گفت :
_خاک بر سرم شد.
و دلم ریخت.
_چی شده؟!
_یوسف.... یوسف بچه ام.
نفسم گرفت. نگاهم سمت خاله طیبه برگشت که فوری دستم را گرفت و گفت :
_چیزی نیست فرشته جان.... یوسف خوبه.
_پس... خاله اقدس چی می گه؟
و خاله اقدس بی هیچ مقدمه ای گفت :
_یوسف شیمیایی شده.....
_چی؟!!
و خاله طیبه بازویم را محکم گرفت و با بغض گفت :
_چیزی نیست فرشته.... حالش خوبه... تو بیمارستانه.
و با چه حالی تا بیمارستان رفتیم. هر سه ی ما، به بیمارستان رفتیم تا یوسف را ببینیم اما یوسف ممنوع الملاقات بود.
حال بدم تشدید شد.
اصلا روحیه ام را باختم انگار. طوری که خاله طیبه و خاله اقدس به زور و زحمت مرا جمع کردند.
دوباره به خانه برگشتیم. اما حال همه ی ما بد بود. من که مدام گریه می کردم و خاله اقدس گاهی حتی از شدت ناراحتی، فریاد می کشید :
_خدا یوسفم رو از تو می خوام.
و من در این میان، بارها نفسم گرفت..... یوسف تمام زندگی ام بود.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀