هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 و باز تکرار همان حرف‌های ناامید کننده. _ پس تو قصدت از این دوستی چیه؟!... واقعاً از اون کادویی که برام آوردی قصدت چی بود؟!... از اون آهنگی که برای من نوشتی قصدت چی بود ؟! باز خندید و گفت: _خیلی جدی می‌گیری ... یه آهنگ ساختم فقط.... خوب بهت وابسته شدم... دوست داشتم ببینمت ...رفتی و منم یه ذره درگیر احساسات شدم ....یه چیزی سرودم همین. مثل شمعی که داشتم آب می‌شدم ! چقدر احساس می‌کردم در مقابلش حقیر و ناچیزم ! بغض گلویم را گرفته بود . سرم را پایین انداختم و گفتم: _ واقعاً برای خودم متاسفم ...فکر می‌کردم لااقل بیشتر از اینا برات ارزش دارم . _چی داری میگی ؟!...مگه ما چند وقته همو می‌شناسیم .... آخه تو چرا همه چیز اینقدر جدی می‌گیری؟!... بابا مگه تو این شهر هر کی با هر کی دوست میشه ، قراره ازدواج کنه؟!... اصلا... اصلا من شرایط ازدواج ندارم. و من عصبانی نگاهش کردم و صدایم کمی بالا رفت. _ پس واسه چی اینقدر بهم پیغام میدی؟!... پس واسه چی اینقدر پیگیر منی؟!... پس واسه چی برام کادوی طلا خریدی ؟!...اینا همه معنی داره... هی هر روز یه شاخه گل بگیری دستت یا تو کنسرتت از من بگی ...چه معنی داره واقعا ؟!... شوکه شد . نمی‌دانم من زیادی حرف‌هایش را جدی گرفته بودم یا او حتی یک درصد هم فکر معنا و مفهوم کلام و رفتارش نبود ! _خیلی داری سخت می‌گیری ....فقط دوست داشتم باهات آشنا بشم همین.... بالاخره هر کسی نیاز داره یه ساعت‌هایی رو برای خودش باشه ...خوش بگذرونه... دوست داشتم خوشیامو باهات قسمت کنم. همین حرفش ، عصبانی ام کرد. دو کف دستم را روی میز کوبیدم و برخاستم. _ پس لطفاً دیگه خوشیاتو با یکی دیگه قسمت کن.... برای منم آهنگ نخون... دیگه هم به من پیام نده . و او با نگاهی تحقیرآمیز خیره ام شد. _من بهت پیغام دادم که بیای کنسرتم؟!... من کی همچین پیغامی دادم؟!... خودت بلند شدی اومدی. و این حرفش بدتر از حرف‌های قبل دلم رو شکست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂