eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 طولی نکشید که یونس هم آمد. برای فهیمه ساندویچ کالباس گرفته بود. و فهیمه هم بدش نمی آمد که صبح تا شب ساندویچ بخورد! بعد از شام، خاله اقدس اصرار کرد برای خوردن یک چای دور هم بمانيم. و رفت تا از آشپزخانه ی مسافر خانه چایی بیاورد. همان موقع بود که خاله طیبه آهی کشید که برای همه سوال برانگیز شد. _چی شده خاله جان؟.... به شما خوش نمی گذره؟ یونس پرسید و خاله بعد از مکث کوتاهی جواب داد : _نه.... مشکلی نیست.... امروز حرم نرفتیم فقط. _شبا خطرناکه.... یا باید همه با هم بریم یا باید نریم.... نمی دونم این جا حکومت نظامی رو واسه حرم هم گذاشتن یا نه. یوسف در جواب یونس گفت : _حکومت نظامی که حرم و غیر حرم سرش نمیشه. _حالا شاید واسه خاطر حرم تخفیف دادن.... _یعنی واقعا شبا نمیشه حرم رفت؟ من پرسیدم و نگاه یونس و یوسف هر دو سمتم آمد. یونس فوری جواب داد: _حالا میشه امشب امتحان کنیم. یوسف با اخم نگاهش کرد. _چی میگی؟!.... خطرناکه.... و او کوتاه نیامد.... _من می تونم یه جوری خودم رو به حرم برسونم که کسی شک نکنه. نگاه همه ی ما با تعجب به او بود که ناگهان دایره ی چشمانش را بالا داد و لبش را کج کرد و طوری سر انگشتان دستش را در هم گره زد و پیچ تاب داد که انگار از روز اول زندگی اش عقب افتاده ی ذهنی بوده است. من و فهیمه نشد و نتوانستیم که نخندیم. با صدای خنده ی ما، نگاه یوسف هم سمت ما چرخید و لبخند نامحسوسی روی لبش آمد. 🥀🔹 🥀🥀🔸 🥀🥀🥀🔹 🥀🥀🥀🥀🔸 🥀🥀🥀🥀🥀🔹 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🔸〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔹 🥀🥀🥀🥀🔸 🥀🥀🥀🔹 🥀🥀🔸 🥀🔹