🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_62
طولی نکشید که یونس هم آمد.
برای فهیمه ساندویچ کالباس گرفته بود.
و فهیمه هم بدش نمی آمد که صبح تا شب ساندویچ بخورد!
بعد از شام، خاله اقدس اصرار کرد برای خوردن یک چای دور هم بمانيم.
و رفت تا از آشپزخانه ی مسافر خانه چایی بیاورد.
همان موقع بود که خاله طیبه آهی کشید که برای همه سوال برانگیز شد.
_چی شده خاله جان؟.... به شما خوش نمی گذره؟
یونس پرسید و خاله بعد از مکث کوتاهی جواب داد :
_نه.... مشکلی نیست.... امروز حرم نرفتیم فقط.
_شبا خطرناکه.... یا باید همه با هم بریم یا باید نریم.... نمی دونم این جا حکومت نظامی رو واسه حرم هم گذاشتن یا نه.
یوسف در جواب یونس گفت :
_حکومت نظامی که حرم و غیر حرم سرش نمیشه.
_حالا شاید واسه خاطر حرم تخفیف دادن....
_یعنی واقعا شبا نمیشه حرم رفت؟
من پرسیدم و نگاه یونس و یوسف هر دو سمتم آمد.
یونس فوری جواب داد:
_حالا میشه امشب امتحان کنیم.
یوسف با اخم نگاهش کرد.
_چی میگی؟!.... خطرناکه....
و او کوتاه نیامد....
_من می تونم یه جوری خودم رو به حرم برسونم که کسی شک نکنه.
نگاه همه ی ما با تعجب به او بود که ناگهان دایره ی چشمانش را بالا داد و لبش را کج کرد و طوری سر انگشتان دستش را در هم گره زد و پیچ تاب داد که انگار از روز اول زندگی اش عقب افتاده ی ذهنی بوده است.
من و فهیمه نشد و نتوانستیم که نخندیم.
با صدای خنده ی ما، نگاه یوسف هم سمت ما چرخید و لبخند نامحسوسی روی لبش آمد.
🥀🔹
🥀🥀🔸
🥀🥀🥀🔹
🥀🥀🥀🥀🔸
🥀🥀🥀🥀🥀🔹
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🔸〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔹
🥀🥀🥀🥀🔸
🥀🥀🥀🔹
🥀🥀🔸
🥀🔹