〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_95
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از گیسو خداحافظی کردم و همینجور که با قدمهای بلند و سریعی خودم رو ازش دور میکردم، براش دست تکون میدادم.
متوجه سنگی که معلوم نبود از کجا سبز شده بود، نبودم و همون باعث شد تا پخش زمین بشم.
مثل مارمولک دمپایی خورده، کف محوطه دانشگاه افتاده بودم، سعی کردم سریع بلند شم، اما پام کمی درد میکرد؛ باز هم به روی خودم نیاوردم و نرم و آهسته بلند شدم.
اون درد هرچی بود بیشتر از این نبود که مردم بیشتر از این بهم بخندن.
توی دلم دعا کردم که حداقل خرسند و رفیقاش این وضعیتم رو ندیده باشن.
صدای شلیک خندشون که بلند شد فهمیدم اونا هم داشتن من و تماشا میکردن.
مهیار اومد جلو و گفت:
-خانم رضوی! آرومتر! میترسی اخراجت کنن هنوز چندوقت نگذشته؟
ترس؟ عمرا! تقریبا یکماهی میشد که میرفتم آتلیه و خانم فراهانی از کارم بهشدت راضی بود! چپ و راست میرفت و از خوشاخلاقیم و خندهرو بودنم میگفت و من و خجالت زده میکرد.
درواقع هیچ جوابی نداشتم که به مهیار بدم، خودمم نمیدونم این همه عجله از کجا اومد.
-میخوای... برسونمت؟
همین و کم داشتم! با قاطعیت گفتم:
_نه!
سرم و پایین انداختم و دستی به کشکک زانوم کشیدم.
تردید و حس دودلی رو انگار از توی چشمام خوند که گفت:
-میخواستی هم... نمیرسوندمت!
حالا هم پاشو برو که از مترو جا نمونی.
این پسر بالاخره با حرفاش من و دق میداد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️