🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_95
_کی به هوش میاد دکتر؟
من نپرسیدم. اما سوال من هم بود. آقای صفری پرسید و دکتر جواب داد:
_بذارید فعلا بخوابه.... براش بهتره... دردش کمتر می شه این جوری.... امروز از جاش تکون نخوره بهتره.... تو داروهاش مُسکن هم نوشتم.... بلدید بزنید آمپول؟
_همه سکوت کردند و من گفتم :
_من بلدم....
_خوبه.... براش بزن.... سِرُم هم می تونی بزنی؟
_نه....
_ولش کن... خودم میام براش می زنم.... فقط اول برید داروهاشو بگیرید.
_ارسلان.... بیا برو داروها رو بگیر.
و پسر جوان آقای صفری جلو آمد تا نسخه را از دکتر بگیرد.
_احتمالا داروخانه می پرسه واسه چی این داروها رو نوشته.... بگو مادرم دستشو بدجوری با چاقو بریده، بخیه خورده، عفونت کرده.
_چشم دکتر.
_می مونم تا برگردی، داروهاشو ببینم.
_آقای دکتر خیلی زحمت کشیدید.... چقدر دستمزد شما می شه؟
_این چه حرفیه آقای صفری.... ما همسایه ایم.... تو عالم همسایگی، وقت واسه جبران هست.
_شما لطف دارید دکتر....
منتظر شدیم و دارو ها آمد. دکتر سِرُمی به دست یوسف وصل کرد و آمپولی داخل سِرُم زد و پرسید :
_ازت پرسیدن داروها رو واسه چی می خوای؟
ارسلان پسر آقای صفری، نگاهی به دکتر انداخت و جواب داد :
_نه.... داروخونه خیلی شلوغ بود... کسی چیزی نپرسید.
_خب خدا رو شکر.... بهتر..... اینم سِرُم و آمپولش.... بذارید بخوابه.... حالش خوبه نگرانش نباشید.
دکتر رفت و من نشستم بالای سر آقا یوسف. چشمانش را آسوده بسته بود و در خواب عمیقی بود.
نفس عمیقی کشیدم و رو به خانم صفری که داشت مرا نگاه می کرد، گفتم :
_ممنونم واسه زحماتتون.
_کاری نکردیم.... نگرانش نباش... شوهرت خوب می شه.
جا خوردم.! اما دلیل و مدرک نیاوردم و تنها سکوت کردم.
🥀☘
🥀🥀📜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀📜
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☘
🥀🥀🥀🥀📜
🥀🥀🥀☘
🥀🥀📜
🥀☘
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_95
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از گیسو خداحافظی کردم و همینجور که با قدمهای بلند و سریعی خودم رو ازش دور میکردم، براش دست تکون میدادم.
متوجه سنگی که معلوم نبود از کجا سبز شده بود، نبودم و همون باعث شد تا پخش زمین بشم.
مثل مارمولک دمپایی خورده، کف محوطه دانشگاه افتاده بودم، سعی کردم سریع بلند شم، اما پام کمی درد میکرد؛ باز هم به روی خودم نیاوردم و نرم و آهسته بلند شدم.
اون درد هرچی بود بیشتر از این نبود که مردم بیشتر از این بهم بخندن.
توی دلم دعا کردم که حداقل خرسند و رفیقاش این وضعیتم رو ندیده باشن.
صدای شلیک خندشون که بلند شد فهمیدم اونا هم داشتن من و تماشا میکردن.
مهیار اومد جلو و گفت:
-خانم رضوی! آرومتر! میترسی اخراجت کنن هنوز چندوقت نگذشته؟
ترس؟ عمرا! تقریبا یکماهی میشد که میرفتم آتلیه و خانم فراهانی از کارم بهشدت راضی بود! چپ و راست میرفت و از خوشاخلاقیم و خندهرو بودنم میگفت و من و خجالت زده میکرد.
درواقع هیچ جوابی نداشتم که به مهیار بدم، خودمم نمیدونم این همه عجله از کجا اومد.
-میخوای... برسونمت؟
همین و کم داشتم! با قاطعیت گفتم:
_نه!
سرم و پایین انداختم و دستی به کشکک زانوم کشیدم.
تردید و حس دودلی رو انگار از توی چشمام خوند که گفت:
-میخواستی هم... نمیرسوندمت!
حالا هم پاشو برو که از مترو جا نمونی.
این پسر بالاخره با حرفاش من و دق میداد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️