💢زنی که ملکه خیابانها بود!
قسمت اول
🔹یه خانم آمریکایی ماجرای زندگیش رو اینطور تعریف میکنه که: «وقتی توی خیابون قدم میزدم، موهام آرایش خاص داشت و لباسهام رو به دقت انتخاب کرده بودم. بوی عطرم همهجا رو پر میکرد و با هر حرکت بدن، چشمها بهطرفم میچرخید؛ در یک کلام، ملکهی خیابان بودم! در مقطع دانشآموزی موفق بودم و برای ورود به دانشگاه میتونستم از چند بورس تحصیلی استفاده کنم. همزمان با دانشجویی، روزنامهنگاری هم میکردم. به دلیل تعصبات مذهبی به شهرها و ایالتهای مختلف میرفتم و مردم رو به مسیحیت دعوت میکردم. یه ترم، به اشتباه یه واحد درسی انتخاب کردم و بهدلیل مسافرت به اوکلاهاما، با دو هفته تأخیر از موضوع مطلع شدم. هیچ راهی جز شرکت توی کلاس اون درس نداشتم. عدم حضور توی کلاس مساوی بود با محرومیت از بورس تحصیلی. این در حالی بود که هیچ علاقهای به اون درس نداشتم.»
🔹نگرانی این خانم وقتی زیادتر میشه که میفهمه اکثر دانشجوهای اون کلاس، مسلمان و عرب هستن. همراهی با عربهای مسلمان که دین اونها رو ساختگی میدونسته براش آزاردهنده بوده. دو شبانهروز با ناراحتی فکر میکنه و در آخر هم شوهرش قانعش میکنه که: «شاید اراده خدا تو رو برای یه مأموریت برگزیده باشه. برو و اونها رو به مسیحیت دعوت کن!» با این انگیزه به دانشگاه برمیگرده. از همون روزهای اول، با هر بهانهای با دانشجوهای مسلمان گفتوگو میکنه و از اونها میخواد که با تبعیت از مسیح خودشون رو نجات بدن. او خودش تعریف میکرد که: «اونها با احترام به حرفهام گوش میدادند؛ ولی درباره تغییر دین، تسلیم نمیشدند. برای همین، راه دیگهای به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم با کتابهای خودشون، باطل بودن عقایدشون رو ثابت کنم. یه نسخه قرآن و چند تا از کتابهای اسلامی رو از دوستم خواستم.» او قرائت قرآن رو شروع میکنه و بعد در فاصله یهسال و نیم، پانزده کتاب اسلامی رو مطالعه میکنه و دوباره به قرائت قرآن مشغول میشه. در این مدت هر چیزی که میتونسته بهانهای برای ایراد و اشکال باشه رو یادداشت میکنه. اما به مرور زمان دچار ابهامات بیشتری میشه. ناخودآگاه ذهنش با موضوعاتی درگیر میشه که تصورش رو هم نمیکرده. آرام آرام تغییراتی در رفتارش پیدا میشه دیگه به پارتیها نمیره و مشروبات الکلی رو کنار میذاره. گوشت خوک نمیخوره و سعی میکنه توی مهمونیهای مختلط شرکت نکنه. او میگفت: «شوهرم فکر میکرد من با مرد دیگهای رابطه دارم؛ نمیتونست بپذیره که این همه تغییر در من رخ بده!» با وجود این همه تغییر او همچنان مسیحی بود.
🔹یه روز چند نفر مسلمان به سراغش میان. او میگفت: «وقتی در خونه رو باز کردم، دیدم چند نفر مسلمان عرب روبهروی من ایستادهان. اونها گفتن ما انتظار داشتیم شما مسلمان بشین! گفتم: من مسیحیام و هیچ تصمیمی برای تغییر دینم ندارم! با این وجود شروع به صحبت کردیم. هرچه پرسیدم، اونها با تسلط پاسخ دادن. به هیچ وجه حرفهای عجیب من درباره قرآن رو مسخره نکردن و از انتقادهای تند من به اسلام عصبانی نشدن. اونها میگفتن که معرفت، گمشده مؤمن هست و سؤال یکی از راههای رسیدن به معرفته. وقتی اونها رفتن، احساس کردم درونم اتفاقی رخ داده! تا اینکه ۲۱ می ۱۹۷۷ مقابل یک روحانی این کلمات رو تکرار کردم: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.
🟢متن بالا برشیست از کتاب
«ستارهها چیدنی نیستند»، برگرفته از زندگی یک دختر آمریکایی
📚کتاب:
ستارهها چیدنی نیستند
✍نویسنده:
محمدعلی حبیباللهیان
🔘ناشر:
معارف
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#اسلام
#ادبیات_بیداری
🌍با
بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz