eitaa logo
بدون مرز
336 دنبال‌کننده
320 عکس
184 ویدیو
2 فایل
اینجا قرار است از آنسوی مرزهایمان بنویسیم؛ از داستان بیداری ملت‌های جهان "بدون مرز در شبکه های مجازی" بله ble.ir/join/6VCosAGYUH اینستاگرام https://www.instagram.com/bedone_marze?igsh=MTVkam52ZWthb2FlbA== تلگرام https://t.me/bedun_e_marz
مشاهده در ایتا
دانلود
💢زنی که ملکه خیابان‌ها بود! قسمت اول 🔹یه خانم آمریکایی ماجرای زندگیش رو این‌طور تعریف می‌کنه که: «وقتی توی خیابون قدم می‌زدم، موهام آرایش خاص داشت و لباس‌هام رو به دقت انتخاب کرده بودم. بوی عطرم همه‌جا رو پر می‌کرد و با هر حرکت بدن، چشم‌ها به‌طرفم می‌چرخید؛ در یک کلام، ملکه‌ی خیابان بودم! در مقطع دانش‌آموزی موفق بودم و برای ورود به دانشگاه می‌تونستم از چند بورس تحصیلی استفاده کنم. هم‌زمان با دانشجویی، روزنامه‌نگاری هم می‌کردم. به دلیل تعصبات مذهبی به شهرها و ایالت‌های مختلف می‌رفتم و مردم رو به مسیحیت دعوت می‌کردم. یه ترم، به اشتباه یه واحد درسی انتخاب کردم و به‌دلیل مسافرت به اوکلاهاما، با دو هفته تأخیر از موضوع مطلع شدم. هیچ راهی جز شرکت توی کلاس اون درس نداشتم. عدم حضور توی کلاس مساوی بود با محرومیت از بورس تحصیلی. این در حالی بود که هیچ علاقه‌ای به اون درس نداشتم.» 🔹نگرانی این خانم وقتی زیادتر میشه که می‌فهمه اکثر دانشجوهای اون کلاس، مسلمان و عرب هستن. همراهی با عرب‌های مسلمان که دین اون‌ها رو ساختگی می‌دونسته براش آزاردهنده بوده. دو شبانه‌روز با ناراحتی فکر می‌کنه و در آخر هم شوهرش قانعش می‌کنه که: «شاید اراده خدا تو رو برای یه مأموریت برگزیده باشه. برو و اون‌ها رو به مسیحیت دعوت کن!» با این انگیزه به دانشگاه برمی‌گرده. از همون روزهای اول، با هر بهانه‌ای با دانشجوهای مسلمان گفت‌وگو می‌کنه و از اون‌ها می‌خواد که با تبعیت از مسیح خودشون رو نجات بدن. او خودش تعریف می‌کرد که: «اون‌ها با احترام به حرف‌هام گوش می‌دادند؛ ولی درباره تغییر دین، تسلیم نمی‌شدند. برای همین، راه دیگه‌ای به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم با کتاب‌های خودشون، باطل بودن عقایدشون رو ثابت کنم. یه نسخه قرآن و چند تا از کتاب‌های اسلامی رو از دوستم خواستم.» او قرائت قرآن رو شروع می‌کنه و بعد در فاصله یه‌سال و نیم، پانزده کتاب اسلامی رو مطالعه می‌کنه و دوباره به قرائت قرآن مشغول میشه. در این مدت هر چیزی که می‌تونسته بهانه‌ای برای ایراد و اشکال باشه رو یادداشت می‌کنه. اما به مرور زمان دچار ابهامات بیشتری میشه. ناخودآگاه ذهنش با موضوعاتی درگیر می‌شه که تصورش رو هم نمی‌کرده. آرام آرام تغییراتی در رفتارش پیدا میشه دیگه به پارتی‌ها نمیره و مشروبات الکلی رو کنار میذاره. گوشت خوک نمی‌خوره و سعی می‌کنه توی مهمونی‌های مختلط شرکت نکنه. او می‌گفت: «شوهرم فکر می‌کرد من با مرد دیگه‌ای رابطه دارم؛ نمی‌تونست بپذیره که این همه تغییر در من رخ بده!» با وجود این همه تغییر او همچنان مسیحی بود. 🔹یه روز چند نفر مسلمان به سراغش میان. او می‌گفت: «وقتی در خونه رو باز کردم، دیدم چند نفر مسلمان عرب روبه‌روی من ایستاده‌ان. اون‌ها گفتن ما انتظار داشتیم شما مسلمان بشین! گفتم: من مسیحی‌ام و هیچ تصمیمی برای تغییر دینم ندارم! با این وجود شروع به صحبت کردیم. هرچه پرسیدم، اون‌ها با تسلط پاسخ دادن. به هیچ وجه حرف‌های عجیب من درباره قرآن رو مسخره نکردن و از انتقادهای تند من به اسلام عصبانی نشدن. اون‌ها می‌گفتن که معرفت، گمشده مؤمن هست و سؤال یکی از راه‌های رسیدن به معرفته. وقتی اون‌ها رفتن، احساس کردم درونم اتفاقی رخ داده! تا این‌که ۲۱ می ۱۹۷۷ مقابل یک روحانی این کلمات رو تکرار کردم: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله. 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «ستاره‌ها چیدنی نیستند»، برگرفته از زندگی یک دختر آمریکایی 📚کتاب: ستاره‌ها چیدنی نیستند ✍نویسنده: محمدعلی حبیب‌اللهیان 🔘ناشر: معارف 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢ابراهیم‌وار فرزندانش را به قربانگاه بندگی برد! قسمت دوم 🔹وقتی او علناً از مسلمون شدنش حرف زده و حجاب رو انتخاب کرده، موضوع طلاق هم به‌طور جدی مطرح میشه. او باوجود علاقه به همسرش، قبول کرد که تنها زندگی کنه و با حضور بچه‌هاش دلگرم باشه. پسر و دخترش رو خیلی دوست داشت و می‌دونست طبق قانون حق نگهداری بچه‌ها رو داره ولی قاضی گفت که به دلیل تغییر دین، نمی‌تونه از بچه‌ها نگهداری کنه. قاضی وقتی با اعتراض او مواجه شد، به او بیست دقیقه فرصت داد تا بین بچه‌ها و دین جدید، یکی را انتخاب کنه! او در مقابل قاضی یاد آیاتی افتاد که داستان امتحان حضرت ابراهیم رو نقل می‌کنه. از خودش می‌پرسه چقدر توی ایمان صادقی؟ و با تمام وجود حس می‌کنه که باید ابراهیم‌وار فرزندانش رو با دست خودش به قربانگاه بندگی ببره! می‌خواسته ضجه بزنه اما سکوت می‌کنه و سعی می‌کنه از خودش ضعفی بروز نده. زنی که حتی برای یه روز نمی‌تونسته از بچه‌هاش جدا بشه باید اون‌ها رو رها می‌کرد. او که بعداً اسمش رو به «امینه سلما» تغییر داد، میگه: «با تمام وجود به خدای بزرگ رو کردم. می‌دونستم جز او کسی نمی‌تونه از بچه‌هام حمایت کنه. تصمیم گرفتم در آینده به فرزندانم نشون بدم که تنها راه سعادت راه خداونده.» امینه میگه: «از دادگاه بیرون اومدم اما می‌دونستم زندگی بدون بچه‌هام، بی‌نهایت تلخ و دردآوره. احساس می‌کردم از قلبم خون می‌ریزه! اما مطمئن بودم تصمیم درستی گرفته‌ام.» 🔹او بعد از مسلمان شدن، انسانی دیگر بود و با توجه به قابلیت‌ها و تجربه‌اش در فعالیت‌های تبلیغی، عده زیادی در آمریکا و جهان را هدایت کرد. او به طرف آمریکا می‌رفت و در ایالت‌های مختلف شهرهای گوناگون درباره اسلام سخنرانی می‌کرد. در عین حال از خانواده‌اش هم غافل نبود. او میگه: «برای همه اعضای خانواده، کارت تبریک می‌فرستادم و جملاتی زیبا از آیات و احادیث رو بدون ذکر منبع برای آنها می‌نوشتم.» تلاش امینه بی‌نتیجه نموند و بعد از مدتی اتفاقاتی غیرقابل تصور در زندگی او رخ میده. مادربزرگش تمایل خودش رو برای مسلمان شدن اعلام می‌کنه و بعد پدر مادر و خواهرش؛ شیرین‌تر از همه زمانی بود که شوهرش تلفن زده و میگه ترجیح میده تا دخترشون مثل مادرش باشه و اسلام رو انتخاب می‌کنه و به‌خاطر همه اتفاقات گذشته ازش عذرخواهی می‌کنه! امینه میگه: «با همه اتفاقاتی که برام رخ داده بود، شوهرم رو بخشیدم؛ من مزد خودم رو گرفته بودم و همه کسانی که روزی من رو با اون وضع طرد کرده بودن، خودشون به حقیقت رسیدن و حالا فرزندان دلبندم هم در کنارم بودن.» امینه که روزی به خاطر حجاب از کار اخراج شده بود، حالا رئیس «جمعیت بین‌المللی زنان مسلمان» بود و دائم از این ایالت به اون ایالت دیگه و از این کشور به اون کشور می‌رفت و پروژه‌های جدید اجتماعی و دینی رو افتتاح می‌کرد و برای مردم سخنرانی می‌کرد. 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «ستاره‌ها چیدنی نیستند»، برگرفته از زندگی یک دختر آمریکایی 📚کتاب: ستاره‌ها چیدنی نیستند ✍نویسنده: محمدعلی حبیب‌اللهیان 🔘ناشر: معارف 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢یک فلسطینی اول هویتش مهمه؛ بعد دین و آیینش! 🔹شیخ عبدالعال گفت: «سال ۱۹۵۴، پدر و مادرم ساکن محلهٔ معشوق بودند در صور. شش سال از تصرف فلسطین گذشته بود که من توی مخیمات به دنیا اومدم.» ریش‌های یک‌دست سفیدش تأیید می‌کرد ورودش به دههٔ هفتاد زندگی را. شیخ نمادی بود از یک عرب اصیل با آن عرق‌گیر و دشداشهٔ سفیدرنگ و شانه‌ای به پهنای کوه و قدی به بلندای سرو. شیخ گفت: «منطقه‌ای که پدر و مادرم توی فلسطین زندگی می‌کردن، به غابصیه شهرت داشته. روستایی در منطقهٔ عکا. نقل می‌کنند زمان حضرت موسی (ع) ساکنان غابصیه که همگی افراد قوی‌هیکل و تنومندی بودن، سر لجاجت با ایشون برمی‌دارن.» می‌خندم که «مشخصه شما هم از همون نسلید.» پشت‌بندش به شیخ‌یوسف می‌سپارد این جمله‌اش را ترجمه کند: «البته، ما ارادت داریم به پیامبر خدا و لجوج نیستیم. هم پدر و مادر و هم همهٔ خانواده‌مون شیعه‌ایم و مطیع.» یوسف حسین پرانتزی باز کرد که ایشان چهل سال است شیعه شده. پرسیدم: «پدر و مادرت چه خاطراتی تعریف کردن براتون؟ موقع اخراج از فلسطین تا برسن لبنان چی بهشون گذشت؟» 🔹شیخ عبدالعال گفت: «شنیده‌م هوا فوق‌العاده بارونی و سرد بوده. زن و بچه و بزرگ و کوچیک در حال فرار بودن. خانم بارداری بین زنان تعادلش رو از دست می‌ده. خانم‌ها متوجه می‌شن وقت وضع حملشه. دورش خیمه می‌زنن. بارون می‌ریخته روی سر زن. وقت زایمانش بوده. با یک وضع فجیعی بچه رو به دنیا می‌آره. بند ناف نوزاد به جفت وصل بوده. هرچی خانم‌ها دنبال وسیله می‌گردن بند ناف رو از جفت جدا کنن، چیزی پیدا نمی‌کنن. یکی از خانم‌ها سنگ بزرگی می‌آره. اون‌قدر روی بند ناف می‌کوبن تا از نوزاد جدا شود. بچه داشته از سرما جون می‌داده. کامیونی عبوری رو نگه می‌دارند. مادر بچه رو می‌بره کنار اگزوز ماشین تا گرم بشه.» مکثی کرد و با نفسش ذکر «یا لطیف» پف کرد. هنوز در حال هضم حرف‌هایش بودم که خاطرهٔ دیگری رو کرد: «یکی از بستگان مادرم بچه‌ای خردسال داشته. موقع رسیدن اسرائیلی‌ها به روستاشون، یه جایی مخفی می‌شه. از ترس اینکه صهیونیسم‌ها صدای گریهٔ بچه‌ش رو بشنون، دست می‌ذاره روی دهن بچه تا صداش درنیاد. وقتی صهیونیست‌ها می‌رن، یهو نگاه می‌کنه به بچه. می‌بینه صورتش سیاه شده و از نرسیدن اکسیژن فوت شده. مادرش بیشتر از ۴۸ ساعت دووم نیاورد؛ دق کرد و مرد. یا لطیف...» گوش‌هایم داشت سوت می‌کشید از شنیدن این حجم از جنایات. 🔹شیخ نگاهش به پایهٔ مبل بود؛ از آن نگاه‌هایی که انگار داری خاطره‌ای تلخ و دور تعریف می‌کنی. «صهیونیست با اسلحه و تانک نزدیک روستا می‌شن. زن‌ها خیلی می‌ترسن. مادر نوزاد تازه متولدشده‌ای، بچه‌ش رو توی چند تا پارچه بغل می‌زنه و می‌دوئه. وقتی به یه مکان امن می‌رسن، متوجه می‌شه به جای بچه‌ش بالشتش رو آورده و هیچ کاری از دستش برنمی‌آد. گویا بعدها چرخ روزگار بچه رو قل می‌ده سمت دستگاه‌های اطلاعاتی اسرائیل و می‌شه یکی از نیروهاشون. یا لطیف...» با چهره‌ای درهم‌کشیده ادامه داد: «چیزی حدود بیست سال بعدش به بعضی فلسطینی‌ها اجازه دادن هرکس می‌خواد برگرده خونه‌ش. پدر و مادر اون بچه وقتی رسیدن محل زندگی‌شون، دیدن زن و شوهری یهودی توی خونه ساکن شده‌ن. ازشون سراغ بچه رو گرفتن. زن و شوهر گفتن صبر کن الان می‌آد. وقتی بچه می‌آد، می‌بینن لباس ارتش اسرائیل پوشیده و شده افسر اسرائیلی. یا لطیف...» 🔹نمی‌دانستم نشسته‌ام پای فیلم یا حرف‌های شیخ رو گوش می‌دادم. این صحبت‌ها فراتر از واقعیت بود و عین حقیقت. «فلسطینی‌ها برگشتن به امید رفتن سر خونه زندگی خودشون، اما به هیچ‌کدوم از خانواده‌ها اجازهٔ سکونت ندادن. گفتن اگر می‌خواید اینجا بمونید، باید برید توی یه اتاقی و به‌عنوان کارگر ما یهودی‌ها کار کنید. یا لطیف...» رگ غیرت شیخ از گردنش زد بیرون. سخت است برایش مرور این خاطرات. به قول خودش، اگر می‌خواهی یک فلسطینی را بکشی، عزت‌نفسش را بگیر. «خون یک فلسطینی همیشه حرف اول رو بین ساکنان این کشور می‌زنه. یک فلسطینی اول هویتش مهمه؛ بعد دین و آیینش. حتی اگر یهودی باشه. توی انتفاضه همین اتفاق افتاد. فلسطینی‌هایی که به‌عنوان کارگر برای یهودیا کار می‌کردن و یه جاهایی علیه ما شده بودن، بعد از انتفاضه، خون فلسطینی‌شون به جوش اومد و کنار هم‌وطن‌هاشون، مقابل اسرائیل واستادن. یا لطیف...» 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «جادهٔ کالیفرنیا»، سفرنامهٔ لبنان با طعم طوفان الاقصی 📚کتاب: جادهٔ کالیفرنیا ✍نویسنده: محمدعلی جعفری 🔘ناشر: سوره مهر 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢برای عایده و عایده‌ها! 🔹عصر چند هفته پیش، جمع شده بودیم توی تالار اندیشه حوزه. قهوه عربی خوردیم و نشستیم روی صندلی‌های کرم رنگ تالار و جلسه رونمایی کتاب عایده. عایده نام مادر شهید بود. شهید علی الکرار. شهید مقاومت لبنان. به بچه‌های کارگروه از اهمیت این کتاب گفته بودم. از سوژه و مصاحبه و چینش متن و بدون مرز بودن جریان آن. جلسه با صحبت‌های عایده رونق گرفت. حضورش پر از حس و زندگی و حرکت بود. بعدتر که کتاب را خواندم، این تصویر کامل‌تر شد. با اساتیدی که در ارتباط با عایده و کتابش بودند هم صحبت کردم. 🔹حالا عایده برای من، فقط یک کتاب نبود، یک جریان بود. و هست. حتی همان شبی که خبر شهادت محمدعلی، پسر اول او را هم در لبنان تایید کردند و من آن تصویر خانواده محمدعلی را روی استیج رونمایی در کنار عایده، هی تماشا کردم. حالا که می‌دانم او، که دیگر پسری در این کره خاکی ندارد، شاید تا چند روز دیگر ایران نباشد. شاید حالا حالاها دیگر نبینمش. شاید... اما می‌دانم عایده و عایده‌هایی که شاید هیچ‌وقت کتاب نشوند و مستوره بمانند، پرچم‌داران اصلی جریان مقاومت‌اند. 🔹چند هفته پیش، به بچه‌های کارگروه چالش داده بودم تا بنویسند. اسم چالش را گذاشته بودم میرزا کوچک خانم! می‌خواستم فکر کنند مثلا اگر نهضت جنگل زنانه بود، رهبرش چگونه آدمی می‌شد یا اینکه مثلا این نهضت چه مدلی می‌شد. چالش را دادم چون مقاومت در برابر بیگانه، زن و مرد نمی‌شناسد. چون و چون و چون... 🔹حالا اما، در پس این روزهای کلاس درسیِ فشرده، بیش از هر وقت دیگری می‌فهمم که سالهاست، تاکتیکی‌ترین و و نظامی‌ترین تعاریف و معادلات روز دنیا، به دست لطیف‌ترین مخلوقاتش، بهم ریخته‌اند. حالا دیگر فرقی میان میرزا کوچک‌خان و یحیی سنوار و همت و فرنگیس و عصمت احمدیان و هنادی و عایده نیست. حتی دیگر میان فرمانده و پیاده‌نظام و لجستیک و تدارکات هم در عمل فرقی نیست. حتی‌تر، دیگر لازم نیست فرمانده بود تا فرمانده بود. عایده، مثل اسمش، مولود عید و مولّد عید است. مثل تمام مستوره‌های خردورز تاریخ. عایده، عایده هست و خواهد ماند. چه در ایران، چه لبنان، چه هر کجای دیگر زیر این گنبد نیلوفری. همین. 🟢پ.ن: متن بالا برشی‌ست از یادداشت فاطمه شایان پویا بر کتاب «عایده» 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢چه کسی باور می‌کند من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخوان شدم؟! 🔹هبه دختری قدبلند و لاغر بود با عبای عربی. او می‌گفت: پدرم اهل کفراللبد و مادرم اهل جنینه. الان در جنین سکونت دارن. هویت فلسطینی دارم و جواز اردنی. دوران مدرسه و دانشگاهم در اردن گذشت. در رشتهٔ حسابداری فارغ‌التحصیل شدم. حدود پنج سال در دبی و یک سال هم در قطر به‌عنوان حسابدار بانک کار می‌کردم. چهار سال پیش، اسیر شدم. زمانی که ۳۲ ساله بودم. سال ۲۰۱۹. همراه مادرم و خاله‌ام رفته بودیم نابلس. برای عروسی اقوام. وقت برگشت، جایی بین اردن و فلسطین، روی پل شیخ حسین، یهویی و بدون هیچ توضیحی، سربازان اسرائیلی جلویم را گرفتند و اجازه ندادند به خاک فلسطین وارد شوم. فقط می‌گفتن تو مخرب هستی! دو تا سرباز زن اومدن با لباس نظامی ارتشی. زاروزندگی‌م رو ریختن وسط. انگار دنبال چیز بخصوصی می‌گشتن. 🔹شده بودم گوشت قربونی. از این پاسگاه به اون پاسگاه. یک بار با یه رانندهٔ مرد و زن نظامی‌ سوار جیپی آبی‌رنگ شدم. عربی‌زبان بودن. به من گفتن می‌تونی چشم‌بندت رو برداری. بیرون رو که دیدم، متوجه شدم داخل سرزمین‌های اشغالی هستیم. به گمونم، تلاویو بود. برای اولین بار قدس رو به‌وضوح تماشا می‌کردم. در گذشته، چهرهٔ قدس مساوی بود با شخصیت‌های نظامی. اما حالا داشتم توی بطن شهر حرکت می‌کردم. مردم رو می‌دیدم که در رفت‌وآمدن. مسیرمون به سمت قبة‌الصخره بود. خنده و بازی بچه‌های اسرائیلی گوشه‌وکنار خیابون آزارم می‌داد. از اینکه توی کشور غصب شدهٔ ما داشتن زندگی می‌کردن، از دستشون عصبانی بودم. چشمام افتاد به قدس. از خوشحالی پاک یادم رفت کجا هستم و چرا تو اون ماشین نشسته‌م. انگار بادی بهاری اومد و هوای سنگین و چسبناک داخل جیپ رو از پنجره زد بیرون. یاد سه ماه قبل افتادم. دسته‌جمعی و تحت تدابیر امنیتی با هم‌شهری‌هام برای خوندن نماز جمعه به مسجدالاقصی رفتیم. اون‌موقع‌، فکر می‌کردم شاید دیگه هیچ‌وقت نتونم به قدس برم؛ چون به دخترها فقط یه بار اجازهٔ رفتن می‌دادن. همون یه بار هم به‌قدری اذیتمون می‌کردن و توی ایست‌وبازرسی‌ها عاصی می‌شدیم که زهرمون می‌شد. رعایت شأن ما رو نمی‌کردن. انگار ما داریم وارد کشور اون‌ها می‌شیم. 🔹انداختنم توی یه سلول. قد قوطی کبریت. اندازه‌ای که فقط بشینم. با در و شیشه‌های قیری. سه روز تمام فقط داد می‌زدم و گریه می‌کردم. نمی‌تونستم قبول کنم اتفاقی که برام افتاده بود رو. نمی‌تونستم درک کنم. اون‌قدر گریه می‌کردم و داد می‌زدم که یکی دوبار نتونستن ازم بازجویی بگیرن. مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها جیغ می‌زدم مامانم رو می‌خوام. من رو برگردونید. چی می‌خواید ازم؟ انگار اومده باشن نسق‌کشی. دم‌به‌دقیقه من رو می‌کشوندن زیر بازجویی. «هیکل‌کامیونی نشست روبه‌روم. با قلب فولادی زنگ‌زده‌ش. انگار شاهزاده‌ای چیزی باشه. باد انداخت توی بینی‌ش که تو انگار حالی‌ت نیست دست ارتش اسرائیل و بازجوی شاباک هستی. هی می‌پرسید: هبه خانم، نمی‌خوای بالاخره به ما بگی اینجا چی‌کار می‌کنی؟ برای چی آوردیمت اینجا؟ با گریه گفتم: به شما که گفتم کاری نکردم! چند بار تکرار کنم؟ به خاطر فیس‌بوکم من رو کشوندید اینجا. به‌طور مرموزی گفت: فیس‌بوک بخوره توی سرت. تو سرباز حزب‌الله و سپاه ایرانی. تو چند تا عملیات نظامی علیه اسرائیل داخل فلسطین انجام دادی. به‌هرحال، یا یه موضوع بزرگی هست که ما باید بهش برسیم و حلش کنیم یا یه چیز کوچیکی هست که باید اون رو ریشه‌کن کنیم تا بزرگ نشه!» 🔹من اصلاً هیچ شناختی از ایران نداشتم؛ ولی حزب‌الله رو می‌شناختم. سید حسن نصرالله قهرمانم بود. در مدرسه‌های اردن به ما می‌گفتن ایرانی شیعه و کافره و دشمن ما. می‌گفتن ایران برنامه داره اردن رو اشغال کنه. من همیشه به معلمم می‌گفتم تنها دشمن ما صهیونیسته. ایران چی‌کار کرده که من با اون دشمن بشم؟! پدر و مادرم اهل تسنن‌ان. اهل شریعت، ولی من نماز نمی‌خوندم. حجاب هم نداشتم. مسلمان اسمی! اولین سؤالی که بازجو ازم پرسید، این بود: نماز می‌خوانی؟ وقتی گفتم: نه، خوشحال شد. خندید و قهقهه زد. بدترین شکنجه بود. از خودم بدم اومد. کاری کرده بودم که دشمن‌شاد شدم. کاش گفته بودم نماز می‌خونم. اینجا فهمیدم جنگی که بین ما و اسرائیل هست، جنگ مذهبه؛ جنگ زمین و خاک نیست. دود کرخت و بدبویی از سیگارش می‌داد بالا و به من می‌گفت شما پیغمبرتون محمده و به پیامبر ناسزا می‌گفت. شاید کسی باور نکنه من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخون شدم. تنها به‌خاطر اینکه اون از نماز بدش می‌اومد. زیر رگبار سؤالات مزخرفیش عهد کردم نمازم ترک نشه! 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «جادهٔ کالیفرنیا»، سفرنامهٔ لبنان با طعم طوفان الاقصی 📚کتاب: جادهٔ کالیفرنیا ✍نویسنده: محمدعلی جعفری 🔘ناشر: سوره مهر 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
🟢 خط مرز برش‌هایی از کتاب‌های حوزه‌ی مقاومت متن بالا برش هایی‌ست از کتاب یازده زندگی ، روایت‌هایی از بود و باش آوارگان فلسطینی در لبنان که به مناسبت "روز غزه" منتشر می‌شود. 📚کتاب: یازده زندگی ✍نویسنده: محمدعلی خالدی ✍ مترجم: حبیب یوسف زاده 🔘ناشر: سوره مهر 🇵🇸 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 مرور کتاب‌های حوزه‌ی مقاومت 🔹 کلیپ بالا برشی‌ست از کتاب «منتصر» از زبان حاج حسین جونی (پدرشهید) ؛ سیری در زندگی شهید محمدحسین جونی از شهدای مدافع حرم حزب‌الله لبنان 📚کتاب: منتصر ✍نویسنده: غیداء ماجد ✍ مترجم: یوسف سرشار 🔘ناشر: سوره مهر 🇱🇧 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
3.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 🔸️کتاب «منتصر» و مستند «رفیق راه» ، هردو روایت کننده‌ی زندگی یکی از مدافعین حرم حزب الله لبنان، یعنی شهید محمدحسین جونی می‌باشند. "منتصر" مجموعه روایت آشنایان و نزدیکان شهید به کوشش "غیداء ماجد" و "رفیق راه" روایت همسر ایشان ، خانم نسرین برکات ، از شهید جونی است که خانم "عائده سرور" مادر دو شهید حزب‌الله و راوی کتاب «عائده» آن را میزبانی کرده است. 📺این مستند را میتوانید در لینک زیر مشاهده کنید https://ammaryar.ir/m/epk33 🇱🇧 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
🟢 برشی از کتاب‌های حوزه‌ی مقاومت به جرم هزاره بودن 🔹اذان صبح را که گفتند با اشتیاق خاصی به سجاده پناه بردم و بعد نماز یک دل سیر گریه کردم. مادرشوهرم با کمی آرد که در خانه بود، نان درست کرد و داد دست بچه‌ها تا تلف نشوند. خورشید که کمی پهن شد، صدای در را شنیدیم. باز ترس در وجودمان رخنه کرد. این بار هم مادرشوهرم در را باز کرد. میرویس بود. او پسری پانزده، شانزده ساله بود که پشت‌لبش هنوز سبز نشده بود. پشتون بود و یک پایش می‌لنگید. سرش را تو آورد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: «مدیرصاحب، به خانهٔ ما بیایید. حزب صیاف به ما کاری ندارد.» پدرم دو دستش را عصا کرد و نیم‌خیز شد. -تشکر میرویس جان. ما به خانهٔ خود می‌مانیم. میرویس نگاه معناداری کرد و در را پشت‌ سرش بست. صدای چند موشک پشت سر هم آمد و دوباره همان میرویس در را زد. این بار خیلی اصرار کرد که همهٔ مردان در خانهٔ ما جمع‌اند و خانهٔ ما امن است. چند نفر از مردان دیگر محله هم پشت در آمدند و آن‌ها هم اصرار کردند که برای مردان خطرناک است در خانه بمانند. پدرم لنگ‌لنگان همراه همسرم و برادرشوهرم راهی خانهٔ همسایه شدند. ما زن‌ها هم به زیرزمین پناه بردیم. 🔹نزدیک ساعت نه بود که سروصداها بالا گرفت. گوش‌هایمان را که تیز کردیم، احساس حقارت تن و جانمان را به آتش کشید: _هزاره‌ها را گرفتیم. هزاره‌ها، باز هم خودزنی کنید. شبیه همان کاری که در محرم می‌کنید! این صداهای خشن و چندش‌آور هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناخودآگاه به سمت حیاط هجوم بردیم. زمانی نگذشت که با صدای مهیب در حیاط از جا کنده شد. دست‌هایمان روی سرمان رفت و جیغ زدیم: -یا حسین. یا فاطمهٔ زهرا. یک گروه آدم وحشی داخل آمدند. ریش‌های بلند، چشم‌های خون‌آشام، چهره‌های زشت و ترسناکشان بیشتر از همه به چشم می‌آمد. روی ما اسلحه کشیدند و ما را مجبور کردند به کوچه برویم. روی برف کپه‌شدهٔ جلوی خانه‌مان قطرات خون دیدم. پلک‌هایم روی هم افتاد. -یک ماه دیوانه می‌شوید و خودزنی می‌کنید! بگویید همان امام حسینتان به دادتان برسد. -امام دوازدهمتان کجاست؟ -دوازده امام دارید یا سیزده. فکر کنم امام سیزدهمتان خمینی است. آره جوجه‌های خمینی. 🔹صدای خندهٔ کش‌داری که به این صداها اضافه می‌شد، حقارت را مهمان خانه‌مان می‌کرد. تن‌هایمان مثل بید می‌لرزید و فریاد می‌زدیم: «یا ابوالفضل... یا فاطمهٔ زهرا... یا حسین...» زیر چشمی اطراف را دید زدم. زن و بچهٔ زیادی در دور و اطراف دیده می‌شدند و گریه و ناله از هر طرف به گوش می‌رسید. مردها را هم بیرون آورده بودند. پدرم جلوی آن‌ها ایستاده بود. میرویس به دیوار خانه‌شان تکیه داده بود و نیشخند می‌زد. به گمانم از حزب صیاف پول گرفته بود. صورت پدرم از خشم قرمز شده بود. دندان به هم سایید: -نامردها، به زن‌ها چه کار دارید؟ مردی جوان که پیراهن و تنبان آبی پوشیده بود، به سمت پدرم حمله برد. در دو متری‌اش ایستاد و ماشه را کشید. سرم سوت کشید و چشمانم سیاهی رفت. جیغ زدم و سمت پدرم خیز برداشتم. کسی از پشت چادرم را کشید. نقش زمین شدم. صدای چند گلوله پشت سر هم رعشه به تنم انداخت. یاد ظهر عاشورا و حادثهٔ در و دیوار افتادم. به صورتم چنگ انداختم و نمی‌دانم چقدر جیغ زدم: -یا حسین... یا زهرا... پژواک جیغ و فریاد زن‌ها گوش‌هایم را پر کرد. تمام توانم را به پاهایم دادم و ایستادم. پدرم به پشت افتاده و قلبش شکافته شده بود. همسر و برادرشوهرم هم کمی آن طرف‌تر کنار کپهٔ برف‌ها درازکش افتاده بودند. چند مرد وحشی دوروبرشان اسلحه به دست قهقهه می‌زدند. قلبم تیر کشید. احساس کردم قلبم از کار افتاد. کاش مرگ آدمی دست خودش بود، اما من هنوز زنده بودم. 📚کتاب: مسکوی کوچک افغانستان ✍نویسنده: معصومه حلیمی 🔘ناشر: سوره مهر 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
🟢 برشی از کتاب‌های حوزه‌ی مقاومت 💢بس فک الحصار، رح أجی أحطک حصر که شکسته شود، خواهم آمد تا از تو خواستگاری کنم 🔹جنگ که می‌آید، قصهٔ عشق دستخوش تغییر می‌شود. آن دو نفر که تا دیروز با هم در خیابان قدم می‌زدند یا پنهانی در پارکی وعدهٔ دیدار می‌گذاشتند، امروز یکی کشته شده، آواره شده، خانه‌اش ویران شده یا زیر خروارها خاک مدفون شده است و آن یکی عشق را بر دیوار خانه‌اش فریاد می‌زند. این نوشتهٔ یک عاشق سوری است بر دیواری در شهر جنگ‌زدهٔ حلب. 🔹از نگاهی دیگر، جنگ به عاشقان جسارت می‌دهد. همان‌هایی که نمی‌توانستند علاقه‌شان را بر زبان بیاورند امروز به مدد جنگ، که همهٔ محظورات را بر هم ریخته است، بر دیوار خانهٔ معشوقشان چنین می‌نویسند؛ فردایی که جنگ تمام شود به خواستگاری‌اش می‌روند. این چنین در بحبوحهٔ جنگ عشق‌بازی و به خشونت جنگ دهن‌کجی می‌کنند و امیدوارند روزی جنگ به پایان برسد. 🔹این قبیل درون‌مایه‌ها، که در میان حجم انبوهی از دیوارنوشته‌های سیاسی و اجتماعی گاهی به چشم می‌خورد، نشان می‌دهد که در فضای جنگ‌زده و بحرانی سوریه، باز هم بارقه‌هایی از احساسات عاشقانه وجود دارد و نمرده است. کاش می‌دانستیم فردایی که حلب آزاد شد، آن عاشق به خواستگاری رفت؟ 🇸🇾 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
🟢 برشی از کتاب‌های حوزه‌ی مقاومت 💢دو برش از کتاب نا، روایت زندگی شهید آیت الله سید محمدباقرصدر 🔹️- خبر خوش سید! انقلاب پیروز شد الان رادیو تهران اعلام کرد. به سجده افتاد و شکر کرد و به جان محی الدین دعا کرد نماز را خواند و راهی مسجد جواهری شد. آنجا بعد از نماز مغرب و عشا برای شاگردانش درس اصول فقه می‌گفت. وارد شد. همگی دور تا دور نشسته بودند. به پایش بلند شدند. بشاش به نظر می‌رسید. کنارشان نشست. بعد از بسم الله، گفت:《الحمدلله، رویای انبیا تعبیر شد... الحمدلله》 سخنرانی کوتاه کرد و سه روز درس را تعطیل کرد و از آنها خواست حمایتشان را از انقلاب ایران نشان بدهند. _________________________ 🔸️بهترین ساعات عمرش در این سال ها وقتی بود که به حرم می رفت؛بعد از نماز ظهر و عصر زائر کمتر بود.گوشه ای کنار ضریح می نشست،درس هایش را می خواند و به مسئله های علمی فکر می کرد؛انگار مسئله ها آسان می شدند و گره ها باز.این عادت خوش بین خودش بود و امام. تا اینکه دو روز نتوانست به حرم برود. بعد از دو روز ،عبدالحسن او را صدا زد و گفت:《در عالم خواب امیرالمومنین به من گفتند:به فرزندم سیدمحمدباقر بگو چرا دیگر به درس ما نمی آیی؟》 محمدباقر لبخندی زد و پس‌از آن این کلاس درس هرگز ترک نکرد، تا روزی که در نجف بود و منعی نداشت. 🇮🇶 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
🟢 برشی از کتاب‌های حوزه‌ی مقاومت 💢چه کسی برای سید حسن نصرالله به خواستگاری رفت؟! 🔹چمران در کتاب لبنانش یک محاصره و نسل‌کشی سیاه را روایت می‌کند. نبعه، یکی از حومه‌های شیعه‌نشین همیشه پرتراکم بیروت که توسط فرقه‌های معارض ماه‌ها محاصره می‌شود. با فرود هر خمپاره ده‌ها نفر مثل برگ خزان به زمین می‌ریزند. محاصره آن‌قدر ادامه می‌یابد تا نهایتا تمام جمعیت نبعه کشته می‌شوند، از گرسنگی می‌میرند یا می‌گریزند. البته فرار از این مهلکه کار آسانی نبوده و تنها راه خروج یک پل است که در دست معارضان قرار دارد. اگر به هویت شیعی عابران پی می‌بردند، همان‌جا سرش را می‌بریدند و با پیکرش از پل پایین می‌انداختند. 🔹به روایت چمران، در مدت محاصره زیر آن پل تلی از اجساد شیعیان ایجاد شده است. روزهای آخر محاصره است و جمعیت شهرک به یک‌دهم کاهش یافته. در این میان چمران از روحانی سید جوانی نام می‌برد که در آن شهرک ارواح، مسجدی دارد. زیرزمین مسجد تبدیل به سردخانه شده. طبقهٔ دیگرش محل استقرار پزشکان بدون‌مرز فرانسوی است و طبقه‌ای هم برای برگزاری نمازهای جماعتی که نماز همهٔ حاضرانش نماز وداع است. آن روحانی جوان دلیر کسی نیست جز سید محمدحسین فضل‌الله. 🔹علامه تا هنگامی که شرایط جسمانی‌اش اجازه می‌داد نمازهای یومیه را با مردم می‌خواند. هر هفته در کسوت یک مرجع جامع‌الشرائط شیعه با همهٔ اقشار مردم حتی غیرشیعیان جلسهٔ پرسش و پاسخ آزاد داشت، به علاوهٔ شبکهٔ گستردهٔ مؤسسات خیریه. سید محمدحسین فضل‌الله کسی است که برای جوان مجاهد هجده‌ساله‌ای می‌رود خواستگاری. وقتی با این اعتراض مواجه می‌شود که آیا سن این جوان برای ازدواج کم نیست؟ پاسخ می‌دهد: نگران نباشید او می‌تواند یک امت را رهبری کند. نام آن جوان مجاهد سیدحسن نصرالله است. 🔹علامه فضل‌الله کسی است که ترور ایشان یکی از مأموریت‌های سفارت آمریکا در بیروت در دوران مختلف بود. تنها یکی از این ترورهای ناموفق جنایت بئرالعبد با بیش از هشتاد قربانی است. با این حال سال‌ها بعد علامه به درخواست دیدار کارتر پاسخ مثبت می‌دهد و کتاب اسلام و گفت‌وگوی خود را به او اهدا می‌کند. علامه کسی است که تا پایان عمر حتی لحظه‌ای هم سایهٔ حمایتش را از سر مقاومت مردمی کم نمی‌کند و تنها کسی است که سیدحسن نصرالله با وجود شرایط دشوار امنیتی‌اش بلافاصله پس از پایان جنگ سی‌وسه روزه لازم می‌بیند شخصاً برای قدردانی به دیدار ایشان برود. 📚کتاب: لبنان‌زدگی (سفرنامه لبنان) ✍نویسنده: سیدحسین مرکبی ⭕ انتشارات آرما 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz