eitaa logo
بدون مرز
178 دنبال‌کننده
89 عکس
44 ویدیو
1 فایل
اینجا قرار است از آنسوی مرزهایمان بنویسیم؛ از داستان بیداری ملت‌های جهان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢خون و جان ما از خون کوچک‌ترین شهیدی که جان خود را در راه وطن، دین و مقدسات فدا کرد، باارزش‌تر نیست. 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢از خداوند می‌خواهیم شما را سالم به خانه‌هایتان برگرداند 🔹از رزمندگان حزب‌الله گرفته تا صاحب این خانه شریف؛ از خداوند متعال خواهانیم که شما را سالم و سلامت به خانه‌هایتان بازگرداند و پیروزی باشکوهی به ما عنایت فرماید. 🔹اکنون با توجه به شرایط سختی که در آن قرار داشتیم، به دلیل کمبود برخی از لوازم ضروری برای ادامه انجام وظایف، مجبور به استفاده از برخی لوازم منزل از جمله (پیاز، لبنه، مکدوس (ترشی بادمجان)، نخود و...) شدیم، از شما طلب مغفرت و مغفرت می‌کنیم. ا‌ن‌شاءالله ما حتما موارد استفاده شده را برگردانیم. درود و رحمت و برکات خداوند بر شما باد. 🟢پ.ن: متن بالا نامه‌ای از رزمندگان حزب‌الله‌‌ست که پس از خروج از خانه‌ای در جنوب لبنان به جا مانده است. 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢وقتی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بشارت پیروزی دادند خاطره فرمانده شهید حزب‌الله حاج علی کرکی از خواب عجیبی که در جریان جنگ ۳۳ روزه لبنان دید. 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢یک شهادت عاشقانه! 🔹حسین کرباسی (پدر شهیده معصومه کرباسی) : شهادت دخترم و همسرش، شنبه ده صبح اتفاق افتاد، اما من ساعت هشت و نیم شب متوجه شدم. قطعا همچون یک پدر، غمگین و بدحال شدم، اما به دعای دخترم فکر کردم که همیشه دوست داشت به شهادت برسد. معصومه متولد ۱۳۵۹ بود و پس از ازدواجش یعنی سال ۱۳۸۲ به لبنان رفت؛ چرا که همسرش رضا عواضه، اصالتا لبنانی بود. در همه این سال‌ها در لبنان زندگی می‌کرد اما به ایران هم رفت‌وآمد داشت. طبعاً به‌خاطر عواطف پدرانه‌ام بارها از معصومه خواسته بودم به دلیل گسترده بودن حملات، به ایران برگردد اما او می‌گفت مگر خون من رنگین‌تر از بقیه مردم ضاحیه است؛ باید در کنار همسرم بمانم، حتی حاضر نشد که فرزندانشان را به ایران بفرستد، چون معتقد بودند که خانوادگی باید در کنار مردم لبنان بمانند. دخترم ابتدای ورودشان به لبنان، مشغول به فعالیت بود. اما بعد از مدتی که صاحب فرزند شد، در کنار آن‌ها بود و کمتر کار می‌کرد. البته فعالیت‌های فرهنگی داشت اما معتقد بود که تربیت فرزندانشان مهم‌تر است. پنج فرزند دارد، مهدی، مهتدی، زهرا، محمد و فاطمه که کوچک‌ترین آن‌ها دو ساله است. هم دخترم و هم همسر ایشان شهیدپرور بودند و در کلام و عمل دوست داشتند که شهید شوند و فرزندانی از این تبار پرورش بدهند. همیشه می‌گفتند فاصله اخلاقی و رفتاری ما با شهدا زیاد است. هنگامی که سیدحسن نصرالله شهید شدند، بسیار ناراحت بودند، اما محکم و شجاعانه با این موضوع برخورد می‌کردند. در کل سه ویژگی اخلاقی پررنگ داشت. به‌شدت مردم‌دوست، اهل معاشرت و مراوده بود. نه‌تنها با خانواده بلکه با دوست، آشنا و مردم، عادی صحبت می‌کرد و تعامل داشت. نکته دوم اینکه بسیار اهل مطالعه بود و درباره کتاب با من مشورت می‌کرد. بدون اغراق از ابتدای سال ۱۴٠۲ تا الان ۳٠ کتاب خواند که آخرین آن درباره شهید حسن طهرانی‌مقدم بود که نشد درباره آن صحبت کنیم و فکر کنم ناتمام ماند. تربیت فرزند هم برایش مهم بود و می‌خواست آن‌ها با روحیه مقاومت، شجاعت و شهادت رشد پیدا کنند. و به همین‌خاطر هم فرزندانشان را به ایران برنگرداندند. اما شنیدن کی بود مانند دیدن. دختر من آن‌قدر بزرگ بود که رژیم منحوس صهیونیستی نتوانست او را تاب بیاورد و با حمله پهپادی او را به شهادت رساند؛ درحالی‌که با همسرش دست در دست هم داشتند. او عاشقانه زندگی کرد و عاشقانه به شهادت رسید. من ۳ بار یتیم شدم، یک‌بار وقتی پدرم فوت کرد، یک‌بار دختر ارشدم وقتی برای زندگی به لبنان رفت و بار دیگر وقتی به شهادت رسید، اما خوشحالم در راهی که می‌خواست قدم گذاشت و به خواسته‌اش رسید. 🔹زهرا کرباسی (خواهر شهیده معصومه کرباسی) : خواهرم ذاتا شجاع بود، از همان بچگی. اصلا هر کار خطرناک یا خارج از قاعده‌ای که می‌خواستیم انجام دهیم او بود که به ما دل و جرأت می‌داد. این شجاعت با او رشد کرد و هر قدر سنش بالا رفت، با او بزرگ شد. در این سال‌ها که در لبنان زندگی ‌می‌کرد، بیشتر روی خودش کار کرده بود و فرزندانش را هم به سبک خودش تربیت کرده بود، آن‌قدر که این بچه‌ها با پیکر مادرشان بدون واهمه‌ای از فرودگاه بیروت در ضاحیه تا تهران آمده‌اند و ذره‌ای بهانه‌گیری یا گریه نکرده‌اند. از آغاز حملات رژیم صهیونیستی به غزه تا شهادت سیدحسن نصرالله، بارها از او خواستیم که به ایران بیاید، اما هر بار می‌گفت که نمی‌تواند همسرش، آقا رضا را رها کند و به ایران بیاید. می‌گفت من اصلا نگران خودم نیستم و بیشتر ناراحت شما هستم که نگران من هستید. روز شهادت سیدحسن نصر‌الله با او تماس داشتم. می‌گفت خوش به حالش، او الان بهترین حال را دارد و دعا کنید که اگر قرار است همسرم شهید شود، من هم با او شهید شوم. به او می‌گفتیم پس پنج فرزندت چی؟ می‌گفت من آن‌ها را به امام زمان(عج) سپرده‌ام و از آن‌ها خیالم راحت است. الان که بچه‌ها آمده‌اند ایران، می‌بینم چقدر آرامشش درست بوده، چون این بچه‌ها محکم و شجاعند. او مدتی پیش برای بسیاری از دوستان و آشنایان نامه نوشته و حلالیت طلبیده بود. ما منتظر شهادت ایشان بودیم و وقتی این اتفاق افتاد، گفتیم که بهترین تصمیم را گرفت که پیش همسرش ماند. شهادت حق خواهرم بود. 🟢پ.ن: متن بالا برشی‌‌ست از گفتگو با خانواده شهیده معصومه کرباسی در روزنامه همشهری 📎لینک مطلب: https://B2n.ir/j59839 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢 وقتی مهندسان ایرانی به کمک مردم لبنان شتافتند! 🔘 جنگ ۳۳ روزه لبنان در سال ۲٠٠۶ به پایان رسیده بود و ده‌ها هزار خانه وجود داشتند که به صورت کامل یا جزئی ویران شده بودند یا آسیب دیده بودند. بعضی از مسئولان دولت لبنان می‌خواستند ارسال کمک‌های مالی به خانواده‌های آسیب‌دیده به تأخیر بیفتد تا آن‌ها را علیه مقاومت بشورانند. این مسئله حزب‌الله لبنان را تهدید می‌کرد. ✳️ شهید سید هاشم صفی‌الدین، رئیس شورای اجرایی حزب‌الله، تدبیر سردار حاج قاسم سلیمانی برای رفع این معضل را اینگونه روایت می‌کند: 🔹 واقعیت این است که ما هنوز امکانات درستی نداشتیم. بر اساس قول حاجی من شروع کردم به قرض کردن. یعنی حاجی می‌گفت نگران نباشید. هنوز آن عبارتی که گفت به یاد دارم، «بگذارید مردم نفس بکشند. به مردم فشار نیاورید، بگذارید راحت باشند.» ما در برنامه‌ریزی خودمان محدودیت‌هایی گذاشته بودیم، بعد از صحبت‌های حاجی، محدودیت‌ها را برداشتیم. از این جا و از آن جا پول جمع می‌کردیم و قرض می‌گرفتیم تا امکانات را فراهم کنیم، با این همه خدا را شکر با لطف و قول حاج قاسم بعداً پس دادیم. یک پیش‌بینی اولیه انجام دادیم و بعد آن ایده‌ها را طراحی کردیم. البته این ایده‌ها را من مطرح نکرده بودم. فقط با تیم خودمان از مهندسانی که با ما همکاری می‌کردند و در تماس تلفنی یا جلسات محدود، بررسی شده بود. خلاصه، قبل از این، جمعه شب، من و سید با هم صحبت می‌کردیم. می گفتیم آنچه واضح است نبرد نظامی و سیاسی دارد به پایان می‌رسد. جالب بود که حاجی داشت به موضوع بازسازی [لبنان بعد از جنگ ۳۳روزه] فکر می‌کرد که چه کار کنیم. من هم آن زمان غافلگیر شدم. ما در حال هم‌فکری بودیم. من و سید و حاج عماد و شورا هم با هم گزینه‌ها را بررسی کردیم. در آن جنگ حدود شاید ۲۶٠ تا ۳۰۰ ساختمان منهدم شده بود. ما در حال آمار گرفتن بودیم. دقیق یادم نیست اما حداقل داریم در مورد بیش از ۴۰۰۰ واحد مسکونی صحبت می‌کنیم. بحث‌ها خسته کننده بود و راحت نبود. از کارشناسان و متخصصان کمک گرفتیم. از مهم‌ترین مهندسان معماری در لبنان، تجارب قبلی را بررسی کردیم. 🔹علاوه بر این وقتی حاج قاسم، خدا رحمتش کند، آمد، طرح کامل و مستقلی داشت. ما به حاجی گفتیم به اشخاصی از ایران نیاز داریم که در این موضوع به ما کمک کند. ایران حتی به معنی عام یک کشور بزرگی است و شرکت‌های بزرگی دارد. بلافاصله در سفر بعدی با گروهی از مهندسان برگشتند. او همچنین مهندسان و شرکتی را فرستاد تا کنار ما بمانند و آن‌ها در طول دوره گذشته، در مرحله بازسازی، با شرکت «وعد» [یک شرکت پیمانکاری از مهندسان شیعه که مسئولیت بازسازی منازل تخریب شده در لبنان را بر عهده گرفت] ماندند. در برنامه‌ریزی یک نماینده حضور داشت و در اجرا و پیگیری نیز تیم ویژه‌ای از سوی حاج قاسم اعزام شده بود. البته همه این‌ها قبل از این رخ داد که حاجی، شهید شاطری [شهید حسام خوشنویس، مسئول ستاد بازسازی لبنان] را به لبنان بفرستد. حاجی پس از مدتی ایشان را فرستاد و در بازسازی جاده‌ها و... با هم همکاری کردیم. 🟢پ.ن: فیلم بالا برشی‌ست از مستند «حبیب مقاومت۲» ساخته احمد عبدالرحیمی به تهیه‌کنندگی مکتب حاج قاسم سلیمانی 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢مگر قرار بود سیدحسن نصرالله به شکل دیگری از دنیا برود؟ 🔹حجت‌الاسلام علی شیرازی (نماینده مقام معظم رهبری در سپاه قدس و همرزم حاج قاسم سلیمانی و سیدحسن نصرالله) : سیدحسن در خانواده‎ای فقیر در جنوب لبنان به دنیا آمد. پدر و مادرش از ساعت ۵ صبح تا ۱۲ شب در یک بقالی کوچک کار می‌کردند تا شکم بچه‌هایشان را سیر کنند. سید حسن ۸ ساله بود که با کتاب مأنوس شد و بعد با تفسیر قرآن آشنا شد و کتابهای متعددی را خواند. او می‌گفت خانواده‌اش یک خانواده معمولی بودند و به نماز و روزه مشغول بودند ولی ویژگی خاصی نداشتند و خدا به او لطف کرد که از ۸ سالگی به خدا وصل شد و با اسلام آشنا شد. سیدحسن نصرالله تلاش می‌کرد مردم جهان را با اسلام ناب آشنا کند. سؤالی که سیدحسن نصرالله در ذهن داشت این بود که چطور می‌توان حکومت اسلامی را در لبنان شکل داد. وی در لبنان با امام موسی صدر آشنا شد. در آن زمان ارتباط با سیدمحمد صدر دشوار بود و حکمش در عراق زندان بود ولی سیدحسن نصرالله بدون توجه به این مباحث با سیدمحمدباقر صدر ارتباط گرفت و وی هم سیدحسن نصرالله را با سیدعباس موسوی آشنا کرد تا از او مراقبت کند و شرایطی فراهم کند که سیدحسن نصرالله به بهترین وجه درس بخواند و مشکلاتش رفع شود. سیدحسن نصرالله مدتی در عراق بود و بعد به ایران آمد و در حوزه علمیه قم درس خارج خواند. به خواست سیدعباس موسوی به لبنان رفت و بعد شهادت وی دبیرکل حزب‌الله شد. اوایل که سیدحسن به لبنان رفته بود تشکیلات حزب‌الله در لبنان تشکیلات مخفی بود و بعدها آشکارتر شد. 🔹ناصر فیض: در بیمارستان بقیه‌الله به عیادت مجروحان حادثه پیجر لبنان رفتیم. سخت اجاره عیادت می‌دادند و شاید این سخت‌گیری برای این باشد که از آنچه که ما در دنیای خودمان تعریف کرده‌ایم، متفاوت هستند. به قدری خودساخته هستند که از تحسین خوششان نمی‌آید. تعریف می‌کردند که وقتی خبر شهادت سیدحسن نصرالله آمد همه مشکلات و دردها را فراموش کردند و کف زمین نشستند، این بین بچه‌ها هم متاثر شده بودند و وقتی کودک چنین صحنه‌ای را می‌بیند می‌گوید مگر قرار بود سیدحسن نصرالله به شکل دیگری از دنیا برود؟ در عیادت از مجروحان دیدم نام ائمه و امام زمان از زبان مجروحان نمی‌افتاد و کودک ۸ ساله از دست دادن چشم و دست خود را فدا کردن در راه ائمه می‌دانست و می‌گفت فدای حضرت عباس (ع) چشمانم. اینکه بچه‌ای که سر و دو دستش باندپیچی شده است، چند انگشت و دو چشم خود را از دست داده به مادرش می‌گوید «چرا گریه می‌کنی؟ مگر قرار بود غیر از این اتفاق بیفتد، برای شهید که گریه نمی‌کنند» واقعا حیرت‌آور است. کودکان حادثه‌دیده چنان با باور صحبت می‌کردند که مشخص بود این جملات را از کسی نیاموخته‌ است. تبلیغات دشمن قوی است و ممکن است بعضی زمان‌ها ضعیف عمل کرده باشیم ولی اگر چنین چیزها را نشان دهند از سالها تبلیغات بیشتر تاثیر خواهد داشت. 🔹بانوی لبنانی : در زمان شهادت سیدحسن نصرالله هم در حال بازگشت از منزل یکی از دوستانم به خانه بودم که دیدم انفجاری در ضایحه رخ داد و این اولین بار بود که اسرائیل چنین شلیکی کرد. همان لحظه به ذهنم آمد که هفته پیش فرماندهان شهید شدند و شروع به گریه کردم. همسرم گفت چرا گریه می‌کنی؟ کسی را آنجا می‌شناسی؟ گفتم نه ولی دلم گرفته حتما آدم مهمی است که اینجور اسرائیل بمباران کرده است خدا کند سیدحسن نباشد. همراه با خواهرانم شروع به خواندن زیارت عاشورا شدم. ما هر روز صبح برای سیدحسن نصرالله هم صدقه می‌دادیم و هم دعایی می‌خواندیم، به خود گفتم امکانش نیست با این دعا سیدحسن نصرالله شهید شده باشد. فکرها مدام در سرم می‌چرخید و میگفتم با انفجار هفته گذشته سیدحسن نصرالله هرگز در ضایحه نمی‌ماند. بعد به ذهنم رسید که سیدحسن نصرالله هیچوقت ما را تنها نگذاشت، او به شهر امن نمی‌رود در حالیکه مردمش در خطر باشند. با یادآوری این نکات قلبم مدام آتش می‌گرفت. روز بعد سراغ پدرم رفتم و او گفت نگران نباش خدا با ماست و من فکر کردم حتما پدرم خبری دارد. همین باعث شد کمی آرام بگیریم تا اینکه فردای آن روز ساعت ۳ عصر خبر شهادت اعلام شد. بعد از شنیدن خبر شهادت گفتم سیدحسن چرا در ضاحیه ماندید مگر شما نمی‌دانید که ما بدون شما خیلی سختی متحمل می‌شویم ولی بعد یادم آمد که سیدحسن نصرالله می‌گفت این خط مقاومت با حزب‌الله و روی یک نفر نیست، این خط امام حسین (ع) است و حتی اگر تمام ما بمیریم و شهید شویم این خط ادامه دارد. 🟢متن بالا برشی‌ست از ۳۶۲‌‌امین شب خاطره با یاد سیدحسن نصرالله و روایتی از انفجار پیجرها در لبنان و عیادت از مجروحان این واقعه، در تالار سوره حوزه هنری 📎لینک مطلب: http://news.hozehonari.ir/xrtn 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢دلار روزبه‌روز گران‌تر می‌شد و کار ما سخت‌تر 🔹کتاب «تبسم کلارا» روایتی از «خیریه بین‌المللی انفاق» از نرگس سادات مظلومی در انتشارات سوره‌ مهر به چاپ رسید. این کتاب که به همت دفتر هنر و ادبیات بیداری منتشر شده، خاطرات سال‌ها فعالیت فاطمه خطیب در «خیریه مردمی انفاق»، زیر شاخه «اتحادیه بین‌المللی امت واحده» را مطرح می‌کند. «انفاق» به عنوان یک خیریه، خدمت‌رسانی خود را به وسعت این عالم گسترش داده و از زمان تولدش طرح‌های مختلفی مانند مسابقات بین‌المللی تبسم، توزیع سله‌های غذایی، راه‌اندازی مدارس در قاره‌های مختلف برای محرومان با هر دین و مذهب و آیین، کمک به یتیم‌خانه‌ها در قاره آفریقا و کارهایی از این دست را در کارنامه کاری خود ثبت کرده است. «انفاق» هم‌چنان فعالیت‌های متنوع و اثرگذارش را ادامه می‌دهد و هم‌اکنون با نام به «رنگ زیتون» دستگیر محرومان جهان در کشورهای مختلف است. «تبسم کلارا» در پنج بخش و ۱۰ فصل نگارش شده و صفحات پایانی با عنوان «و امروز» مجموعه فعالیت‌های «خیریه بین‌المللی انفاق» را در این روزها روایت می‌کند. علاوه بر فاطمه خطیب، سمانه افشاری و الهام علی‌اکبری به عنوان اصلی‌ترین همراهان مجموعه انفاق از تجربیات خود در این سال‌ها گفته‌اند. ضمن این‌که نویسنده در بخش‌هایی از کتاب به سراغ مادر فاطمه خطیب رفته تا روایت‌های کتاب را تکمیل کند. 🔹برشی از کتاب «تبسم کلارا»: در کمتر از ۴۸ ساعت بیش از ۵۰ تراکنش داشتم؛ شش‌میلیون‌تومان. نیاز اولیهٔ پرداخت اجارهٔ آن ماه یتیم‌خانهٔ کلارا در شهر نایرویی کنیا، تأمین شد. بدون معطلی، پول را جابه‌جا کردیم. وقتی کلارا متوجه شد، در واتساپ صوتی برای ما گذاشت که صدای گریه‌اش می‌آمد و پی‌درپی از ما تشکر می‌کرد. اتفاق مبارکی بود و سجدهٔ شکر داشت. اما این تازه اول مسیری بود که قولش را داده بودیم. تا شش ماه باید هر ماه دوازده‌میلیون‌تومان جمع می‌کردیم و راه سختی در پیش داشتیم. مسئلهٔ دیگر این بود که دلار روزبه‌روز گران‌تر می‌شد و کار ما سخت‌تر... 📚کتاب: تبسم کلارا ✍نویسنده: نرگس سادات مظلومی 🔘ناشر: سوره مهر 🖇 کتاب «تبسم کلارا» را می‌توانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/54461/تبسم_کلارا/ تهیه کنید 🌱 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢 ایران و لبنان ندارد، اهل مقاومت چقدر شبیه همند! 🔹چراغ‌های قطار که خاموش شد، سرم را بلند کردم و کتاب را بستم. یک خانم بی‌حجاب کتاب را دید دستم و بی‌مقدمه گفت: نظرت؟ گفتم: تازه شروع کردم. گفت: من خیلیییی تعریفش رو شنیدم، پی‌دی‌اف خونم و نظرات در مورد کتاب عالی بوده. گفتم: ببین من انقدر غرق کتاب شدم، مترو که رسید ایستگاه آخر تازه به خودم اومدم! کتاب از هر جهت که فکرش را کنید، جذاب است. از قلم نویسنده در روایت بگیر تا اطلاعات فرهنگی، سیاسی، اجتماعی بافته شده در خاطرات راوی. خلاقیت استفاده از "کیوآرکد" هم یکی از دلایلی بود حواس دیگر را هم درگیر کتاب می‌کرد و اینطور انگار رفته‌ای توی یک کتاب ۳بعدی! ۲۴ ساعت زندگی را تعطیل و کتاب را خواندم. با مرگ ابوصادق بغض کردم، با الی ماالسفر محزون شدم و حس می‌کنم من هم عاشق لبخند محمدعلی عیتانی شدم! 🔹کتاب، زندگینامه‌ی مادر است اما امان از آنجا که به خاطرات فرزند شهیدش گره می‌خورد، امان و صد امان. زندگینامه شهدا را زیاد خوانده‌ام اما بعد از هر کدام دلم خواسته پسری داشته باشم که برود شهید شود و من سربلند اما اینجا عایده سرور طوری پسرش را روایت کرد که فهمیدم مادری یعنی چه... فهمیدم ساک جهاد بستن و گلویی که دیگر راهش برای کنتاکی خوردن باز نمی‌شود یعنی چه... من برای اولین بار سختی‌های مادر شهید شدن را با این کتاب درک کردم. کتابی سرشار از دلبستگی به جهاد و مقاومت، بدون شعارزدگی... راستش کتاب که تمام شد، بسیار یاد شهید مجید قربانخانی افتادم. توصیه می‌کنم عایده و مجید بربری را با هم بخوانید. آن وقت از آن همه شباهت، ذهنتان قلقلک می‌آید که: ایران و لبنان ندارد، اهل مقاومت چقدر شبیه همند! 🟢متن بالا یادداشت خانم فاطمه سادات مظلومی‌ست پس از مطالعه کتاب «عایده» 📚کتاب: عایده ✍نویسنده: محبوبه‌ سادات رضوی‌نیا 🔘 ناشر: سوره مهر 🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری 🖇 کتاب «عایده» را می‌توانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/54451/عایده/ تهیه کنید 🌱 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢پزشکی که از بیمارانش پول نمی‌گرفت! 🔹شهید حیدری از نوزده‌بیست سالگی به جبهه‌های جنوب می‌رود و رزمنده دفاع مقدس می‌شود و چند سال بعد سر از بیروت درمی‌آورد. آن موقع تازه پزشک عمومی شده بود، سال ۷۵ وقتی حدودا ۳۴ ساله بود. بدون پشتوانه و کاملا جهادی و داوطلبانه به لبنان عزیمت کرد. مسیری که ازدواج و البته پزشکی ماندنی‌ترش کرد. 🔹سه دهه ساکن لبنان بود و همه بچه‌هایش متولد لبنان بودند ولی به‌خاطر عرق بالایش به وطن، برای همه فرزندانش شناسنامه و گذرنامه ایرانی گرفت. در منطقه جنوبی لبنان برای همه خدمات بهداشتی انجام می‌داد، برای مسیحی‌ها و حتی برای یهودی‌هایی که آنجا زندگی می‌کردند، حزب‌الله که دیگر جای خود دارد. ایشان از سال ۱۳۹۸ تا سال ۱۴٠٠ برای خدمت‌رسانی به زائران اربعین نیز آمده بود. 🔹دکتر حیدری یک ریال از بیمارانش نمی‌گرفت. مطب داشت و از جیب خودش خرج می‌کرد، تا همین روزهای آخر که آقای دکتر به ۶۳ سال رسیده بود. حالا بعد از سال‌ها آقای دکتر برای همیشه به وطن بازگشت. مردی که از فکه و والفجر مقدماتی ایران تا جنوب لبنان برای یک هدف زندگی کرد و کنار مردی آرام گرفت که تنها وصیتش بود. 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢در میان آنان چیزی بود ورای عشق! قسمت اول 🔹«عزیزم! نور چشم و روشنای وجودم ام‌یاسر! بعد از بوسیدن روی گلت، امیدوارم این نامه که به دستت می‌رسد، در کمال سلامت و عافیت باشی. خدمتت عرض کنم که امروز به‌محض دیدنِ نامه‌رسان، لرزشی عجیب سر تا پایم را دربرگرفت و شادی وصف‌ناشدنی وجودم را پر کرد؛ طوری‌که اگر کسی در خیابان نبود، از خوشحالی، نامه‌رسان را روی دوشم بلند می‌کردم! چقدر شادم که به‌زودی به عراق می‌آیی و در نجف در کنارم خواهی بود. بی‌صبرانه منتظرم آمدنت هستم. بعد از خواندن نامۀ پرمهرت، خانه را ترک کردم. رفتم که هدیه‌ای برایت بخرم تا هنگامی که آمدی، به تو تقدیم کنم... همسر مهربانم! ام‌یاسر! دوست دارم در کنارم درس بخوانی... می‌خواهم بانوی باسوادی باشی که همه‌چیز را دربارۀ دین و عقیده‌ات بدانی.» 🔹ام‌یاسر یا همان سیده سهام موسوی زنی خاص بود از خانواده‌ای مکرم. سید عباس موسوی در کسوت یک روحانی شاخص، به همسرش عشق می‌ورزید. سید عباس و سیده سهام، نامه‌های عاشقانۀ بسیاری برای هم نوشتند. واژۀ «عشق» در قاموس زندگی آنان معنایی متفاوت داشت. عشق در روزگار بحران و در هنگامۀ بلا و مصیبت به‌خوبی و به‌درستی آزموده می‌شود. این عشق‌ها چیزی بیشتر از عشق‌اند: نوعی ذوب‌شدن و فناشدن و زندگی دوباره. عشق میان سید عباس و ام‌یاسر، عشقی دوطرفه بود و به‌سختی می‌توان گفت کدام عاشق‌تر بوده است. این زوج به سیبی دونیم‌شده می‌ماندند که در خوبی‌ها و زیبایی‌های زندگی از یکدیگر سبقت گرفتند. داستان زندگی این زوج مجاهد فی سبیل‌الله از آنجا شروع شد که سید عباس جوان قصد داشت برای پیوستن به حوزۀ علمیه، به نجف اشرف برود. او به دخترعمویش علاقه‌مند شد و با او ازدواج کرد. سید عباس و سیده سهام پس از ازدواج به نجف اشرف رفتند. سیده سهام شیفتۀ آموختن بود؛ اما فضای سنتی آن روزگار چنین آرزویی را برای زنان برنمی‌تابید. سید عباس در تشویق همسر طالب علم خود و در حمایت از سایر زنان، ایدۀ تدریس علوم دینی به زنان را در نجف اشرف مطرح کرد. سید عباس نمی‌توانست بپذیرد که نقش زن محدود به کارهای خانه باشد. ایشان یادگیری را حق خانم‌ها می‌دانست. بسیاری از زن‌ها مثل ام‌یاسر، در کسب علم، بلندپروازی داشتند. پس چرا جامعۀ سنتی، آن‌ها را از تحصیل محروم می‌کرد؟! سید عباس موسوی تعداد محدودی از بانوان علاقه‌مند به تحصیل را در حلقۀ درس خود جمع کرد. ام‌یاسر با وجود سختی‌های بسیارِ زندگی، در یادگیری دروس حوزوی اهتمام جدی داشت. هرگاه سیدعباس آثار خستگی را در چهرۀ همسرش می‌دید، اصرار می‌کرد که در خانه به او کمک کند؛ اما ام‌یاسر قبول نمی‌کرد و سید را قسم می‌داد که هیچ کاری نکند. سید عباس بابت کم‌کاری در خانه به‌دلیل مشغلۀ بسیار، از ام‌یاسر عذرخواهی می‌کرد. 🔹به‌دلیل تهدید رژیم بعثی، روحانیون لبنانی به کشورشان بازگشتند. سید عباس در بعلبک حوزه‌ای برای روحانیون تأسیس کرد و در کنار درس، به مسائل سیاسی و اجتماعی پرداخت. سیدعباس کاری را که برای آموزش خانم‌ها در نجف اشرف آغاز کرده بود، در لبنان ادامه داد. ایراداتی که در نجف به درس‌خواندن خانم‌ها وارد می‌کردند، بار دیگر در لبنان تکرار شد. خروج زنان از خانه ناپسند بود. سید عباس تدریس برای خواهران را با تمرکز بر دو جنبۀ فقه و اخلاق آغاز کرد. کلاس‌های درس فقه خصوصی بودند و سید در حلقۀ محدودی از زنان تدریس می‌کرد. برنامۀ سید این بود که زنان در مسائل شرعی به خودکفایی برسند و دیگر به تدریس مردان نیاز نداشته باشند؛ زیرا درخصوص برخی مسائل فقهی، میان زن و مرد حیا وجود دارد و اگر بانوان عالمی پاسخ‌گوی مسائل شرعی خانم‌ها نباشند، بسیاری از پرسش‌ها حتی مطرح نخواهد شد. هم‌زمان با فعالیت تبلیغی گستردۀ سید عباس موسوی، ام‌یاسر، فعالیت‌های مذهبی برای زنان را در لبنان آغاز و اولین مدرسۀ علمیۀ بانوانِ لبنان با نام «حوزۀ علمیۀ سیده زهرا» را در بعلبک تأسیس کرد. تأسیس این مدرسه، نقطۀ عطف ورود زنان شیعۀ لبنانی به فعالیت‌های علمی و اجتماعی بود و باورهای غلط سنتی را درهم شکست. ام‌یاسر به‌طور مرتب برای تبلیغ مذهبی به روستاهای بعلبک می‌رفت. یکی از نزدیکان این خانواده روایت می‌کند خیلی وقت‌ها که ام‌یاسر به تبلیغ می‌رفت، سید عباس غذای خانواده را می‌پخت و با خوشحالی می‌گفت: «این غذا برای من ارزش بسیاری دارد؛ زیرا همسرم در این زمان، مشغول تبلیغ و آموزش زنان لبنانی است.» 🟢متن بالا برشی‌ست از یادداشت خانم معصومه رامهرمزی بر زندگی سیده سهام موسوی؛ بانوی مقاومت لبنان 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢و مرگی که میان آنان فاصله نینداخت! قسمت دوم 🔹پس از تهاجم ارتش رژیم صهیونیستی به لبنان در سال ۱۳۶۱ شمسی، ام‌یاسر در کنار همسرش به فعالیت در حزب‌الله مشغول شد و از فعالیت‌هایی همچون شست‌وشوی لباس رزمندگان و جمع‌آوری کمک‌های مالی برای حزب‌الله و تأمین نیازهای خانواده‌های شهدا کم نمی‌گذاشت. یاسر موسوی، فرزند ارشد سید عباس موسوی، روزی را به‌یاد می‌آورَد که یکی از همسران شهدا نزد مادرش می‌آید و از او کمک می‌خواهد. به ام‌یاسر می‌گوید: «زمستان است و هوا سرد. فرشی در خانه ندارم. آن‌قدر در مضیقه هستم که حتی قطره‌ای نفت برای گرم‌کردن در خانه پیدا نمی‌شود. فرزندانم سر بر زمین سرد می‌گذارند. با این شرایط چه کنم؟» ام‌یاسر با شنیدن این حرف به‌قدری شرمنده می‌شود که بدون هیچ سخنی، دو تخته‌فرشِ خانه‌اش را به او می‌بخشد. هنگامی که سید عباس به خانه بازمی‌گردد و از جریان مطلع می‌شود، از شادمانیِ داشتن همسری چنین مؤمن و بخشنده، او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و خدا را شکر می‌کند. 🔹سال ۱۹۹۱ شورای حزب‌الله طی جلسه‌ای، سید عباس موسوی را به‌عنوان دبیرکل و رهبر مقاومت انتخاب کرد. یاسر لحظه‌ای را به‌یاد می‌آورد که خبرِ این انتخاب به مادرش می‌رسد. او به‌جای اینکه از پیشرفت شوهرش خوشحال شود، شروع به گریه می‌کند؛ چراکه «در این منصب، اسرائیل به‌شدت درصدد ترورکردن سید عباس خواهد بود». ام‌یاسر در همان لحظه از خدا می‌خواهد که اگر چنین تقدیری را رقم زد، او نیز به‌همراه همسرش به‌شهادت برسد و مرگ بین آن‌ها فاصله نیندازد. فرزندان سید عباس موسوی روزهایی را به‌یاد می‌آورند که پدر با لباس خونین و سفیدک‌زده از عرق، از منطقۀ عملیاتی به خانه بازمی‌گشت و مادر، پدر را به‌محض ورود به خانه در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید. 🔹ام‌یاسر به فرزندانش تأکید داشت که دبیرکلی حزب‌الله، خدمتگزاری تمام‌وقت به مسلمین است. پس از آنکه سید عباس موسوی دبیرکل حزب‌الله شد، برنامه‌ریزی کرد که در کنار جهاد نظامی و مقاومت، خدمات اجتماعی به جامعه ارائه کند. در کنار همراهی با مجاهدین در جبهه‌های جنگ، با زندگی روزمرۀ مردم همراه شود و به امور اجتماعی و نیازهای آنان رسیدگی کند. او اصرار داشت که به مناطق مسکونی برود، به‌طور مستقیم در جریان نیازها و مشکلات مردم قرار بگیرد. شعار سید عباس این بود: «با مژه‌های چشممان به مردم خدمت می‌کنیم.» او هر پنجشنبه درِ خانه‌اش را باز می‌کرد تا با استقبال از مردم، مشکلاتشان را بشنود و کمک‌حالشان باشد. 🔹ام‌یاسر نه به‌عنوان همسر که به‌عنوان یکی از یاران او برای رسیدن به این اهداف او را یاری می‌کرد. ام‌یاسر به زنان لبنانی آموخت که با ساده‌زیستی و قناعت، مازاد بر نیاز خود را به جبهۀ مقاومت هدیه کنند. او قبل از سایر زنان، گردنبند طلای باارزش خود را داوطلبانه وقف مقاومت کرد. پایان زندگی‌ای این‌چنین عاشقانه، جز با سرنوشت و پایانی همدلانه و همراهانه تعریف نمی‌شود: «روز شانزدهم فوریۀ۱۹۹۲، مصادف با ۲۷ بهمن ۱۳۷۰، زمانی که سید عباس موسوی و همسرش ام‌یاسر و فرزند خردسالشان حسین برای شرکت در سالگرد شهادت شیخ راغب حرب به روستای جبشیت رفته بودند، در راه بازگشت، خودروی آن‌ها هدف حملۀ هلی‌کوپترهای اسرائیل قرار گرفت و هر سه آنان به‌شهادت رسیدند!» فرزندان سید عباس و سیده سهام به‌خوبی به‌خاطر دارند که پدرشان همیشه در پاسخ به کسانی که از ترورشدن او ابراز نگرانی می‌کردند، می‌گفت: «تا زمانی که ام‌یاسر در کنارِ من نباشد، من به‌شهادت نخواهم رسید!» گویی میان این دو عهدی بوده است که به‌شهادت نرسند جز آن هنگام که این توفیق برای هردوی آنان فراهم باشد تا زندگی عاشقانۀ خود را در سرای باقی ادامه دهند. 🟢متن بالا برشی‌ست از یادداشت خانم معصومه رامهرمزی بر زندگی سیده سهام موسوی؛ بانوی مقاومت لبنان 🔗لینک مطلب: ibna.ir/x6szY 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ساواک احساس خطر کرد! 🔹گزارش ارسالی به ساواک در پاییز سال ۱۳۵۱: آقای قاضی به همراه آیت‌الله میلانی از تجار تبریز پول جمع کرده است و به‌وسیلهٔ دو نفر تاجر که راهی سوریه و عربستان و آلمان غربی بوده‌اند، برای چریک‌های فلسطینی فرستاده است. 🔳 کاری از: مرکز روایت حوزه هنری آذربایجان شرقی 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢برگردید همان‌ جایی که بودید! 🔹در ده‌سالگی‌ام، سال ۱۳۶۱، ارتش اسرائیل به لبنان حمله کرد و تا نزدیک بیروت هم رسید. با این اتفاق، پدرم به مادرم گفت: «زودتر به محل کارم برویم؛ چون زیرش پناهگاه دارد.» با مادر و خواهربرادرهایم به ساختمان کنکورد رفتیم. دیوارهای سفید پناهگاه طبقهٔ منفی سه آن‌قدر ضخیم و محکم بود که اگر اسرائیلی‌ها ساختمان را بمباران می‌کردند، هیچ صدایی پایین شنیده نمی‌شد. هنوز چیزی از آمدنمان به پناهگاه نگذشته بود که حدود بیست‌وپنج نفر اسرائیلی سررسیدند. سه‌تایشان زخمی شده بودند. دنبال رزمنده‌های مقاومت بودند؛ اما چشمشان به ما توی پناهگاه زیرزمینی افتاد. شوکه شده بودیم. یکی از آن‌ها صورتش را پوشانده بود. وقتی صحبت کرد، معلوم شد کمی عربی می‌داند. عامل اسرائیلی‌ها بود. گفت: «نترسید! ما شما را دوست داریم.» مادرم فوری گفت: «شما ما را دوست ندارید. شما آمده‌اید کشورمان را اشغال کنید! برگردید همان جایی که بودید!» یکی از نظامی‌ها چند آبنبات میوه‌ای به طرف مادرم گرفت. مترجم نقاب‌دار گفت: «این‌ها را بده به بچه‌هایت. او بچه‌هایت را دوست دارد.» مادرم شکلات‌ها را گرفت و روی زمین پرت کرد. بلند گفت: «ما چیزی از شما نمی‌گیریم!» 🔹مادرم دست ما را گرفت تا از آنجا ببرد. همان‌طور ایستادم و تکان نخوردم. گفتم: «من نمی‌آیم! می‌خواهم بروم چاقو بزنم این را بکشم!» ترسی توی صورت مادرم آمد که لب‌هایش را گاز گرفت. با کف دست چند مرتبه روی دهانش زد. برای اینکه آرام شوم، گفت: «هیس! نه. نمی‌شود. می‌دانی آن وقت همه‌مان را می‌کشند!» گفتم: «من از چیزی نمی‌ترسم!» چشم‌غره‌ای به من رفت و دهانم را محکم فشار داد و گفت: «حرف نزن!» چیزی توی دلم می‌گفت باید سر سربازان سالم را هم خودم ببرم. قبلاً از مادرم شنیده بودم آن‌ها می‌خواهند جوانان مقاومت را بکشند. مادرم گفت: «می‌گویم همهٔ ما را می‌کشند؛ پدرت را هم می‌کشند!» گفتم: «همه‌شان باید بمیرند.» مادرم یواش گفت: «باید از اینجا برویم بیرون.» این حرفش مرا به گریه انداخت و گفتم: «من نمی‌آیم! می‌ترسم بلایی سر بابا بیاورند!» خواست آرامم کند. گفت: «نترس! آن‌ها با بابایت کاری ندارند. دنبال نیروهای مقاومت می‌گردند.» اسرائیلی‌ها داشتند سه نفر مجروحشان را جابه‌جا می‌کردند. همان وقت که مشغول این کار بودند، ما به سینمای قدیمی طبقه منفی یک رفتیم. 🔹مالک مسیحی ساختمان موسیو آنتوان قبل از آمدن اسرائیلی‌ها و فرارش، به پدرم گفته بود: «این ساختمان را به تو می‌سپارم. امیدوارم خوب مواظبش باشی تا کسی دفترها را به هم نریزد.» کنکورد از دو ساختمان تشکیل می‌شد. بین این دو ساختمان باغی بود که راهروی مخفی زیرش به خیابان پشتی می‌رسید. بدون اینکه سربازهای دشمن ما را ببینند، از توی سینما به آن راهرو رفتیم. کمی بعد پشت ساختمان بودیم. جایی که نیروهای مقاومت با لباس نظامی و اسلحه دیده می‌شدند. بعضی هم مسلح اما با لباس شخصی برای کمک به رزمنده‌ها آمده بودند. وقتی نزدیک آن‌ها رسیدیم، چشمم به جوانی افتاد که توی منطقه خودمان زندگی می‌کرد. فوری به مادرم گفتم: «مامان، مامان، نگاه کن! این علی است! می‌خواهم بروم بهش بگویم اسرائیلی‌ها توی کنکورد هستند!» همان‌طور که می‌رفتیم، مادرم گفت: «ساکت باش الان وقتش نیست. باید برویم قایم شویم. مگر نمی‌بینی وضع چقدر خطرناک است؟!» بدون اینکه گوش بدهم، به‌سرعت طرف علی دویدم. مادرم داد زد: «برگرد! می‌گویم برگرد!» توجهی نکردم. مادرم ترسید. نمی‌خواست مرا تنها بگذارد. دست خواهر برادرهایم را گرفت و دنبالم آمد. 🔹به علی گفتم: «یک مزدور با اسرائیلی‌هاست که بهشان اطلاعات می‌دهد. عربی صحبت می‌کند.» علی پرسید: «می‌دانی چطور می‌شود به آن‌ها رسید؟» مادرم زود گفت: «نه! اصلاً و ابداً! نمی‌شود!» وقتی دیدم قبول نمی‌کند، دیگر یک لحظه هم منتظر نماندم. به طرف کنکورد خیز برداشتم. همان‌طور سرم را به طرف علی برگرداندم و داد زدم: «دنبالم بیا!» من می‌دویدم و علی و یک گروه از نیروهای مقاومت به دو پشت سرم می‌آمدند. وقتی رسیدیم، یکی از رزمنده‌ها خم شد سرم را بوسید. خیلی دوست داشتم بدانم با آمدن نیروهای مقاومت، چه اتفاقی توی ساختمان می‌افتد؛ اما یکی از جوان‌ها مرا فوری پیش مادرم برگرداند. به خانهٔ خاله غالیه در خیابان کناری رفتیم. همه با دلواپسی و ترس منتظر پدر شدیم. نمی‌دانستیم زنده است یا نه. چند روز بعد از درگیری، اسرائیلی‌ها از منطقه خارج شدند و حتی یک نفرشان هم باقی نماند. آن‌ها از بیروت غربی به خلده و صیدا عقب‌نشینی کردند. پدرم هم به خانه برگشت. 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «عایده»؛ روایتی از مادر شهید علی اسماعیل از شهدای حزب‌الله لبنان 📚کتاب: عایده ✍نویسنده: محبوبه‌ سادات رضوی‌نیا 🔘ناشر: سوره مهر 🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢اول باید با اسرائیل درونمان بجنگیم و بعد با اسرائیل بیرون جهاد کنیم 🔹پنج‌سالی از محاصرهٔ نوار غزه می‌گذشت و قرار بود کاروانی انسانی برای شکست حصر غزه شکل دهیم. برنامه‌های داخل ایران کاروان با حرکت شهر به شهر از سیستان و بلوچستان به سمت مرز ترکیه شروع شد. یعنی قرار بود کاروان قُطر ایران را طی کند. به هر شهری هم که می‌رسیدیم برنامه‌های مردمی و دانشجویی داشتیم. من از کرمان خودم را رساندم به کاروان و بعد به سمت یزد و اصفهان حرکت کردیم. تجربه نشان داده بود برای هماهنگی جزئیات برنامه باید یک نفر قبل از بقیه خودش را به شهر مقصد بعدی برساند و برنامه‌ها را چک کند. نگرانی من عموماً از بابت فشردگی برنامه‌ها بود و مترجم‌ها، تا اعضای غیرایرانی کاروان متوجه بشوند در برنامه چه حرف‌هایی زده می‌شود؛ به‌خصوص آنکه اعضای کاروان همه‌جور بودند: از سنی و شیعه گرفته تا مسیحی و بی‌دین و چپ و کمونیست. این یعنی باید ملاحظهٔ همه را می‌کردیم. رسیدیم به اصفهان و من باید برای هماهنگی برنامه‌های مقصد بعدی خودم را همان شب می‌رساندم قم. پرسیدم: «مترجم برنامه‌های اصفهان چه کسی است؟» یک مرد خوش‌پوش و مرتب را معرفی کردند. داخل گوشش هم یک هندزفری گران‌قیمت داشت. چند کلمه‌ای انگلیسی صحبت کردم و دیدم طرف کاملاً مسلط است. خیالم راحت شد و به بچه‌ها گفتم که می‌روم برای هماهنگی‌های قم و هتل را ترک کردم. 🔹عصر روز بعد، بچه‌های کاروان رسیدند قم. تا من را دیدند گفتند که مشکلی در برنامه‌های اصفهان پیش آمده است. در مراسم استقبال رسمی از اعضای کاروان، یکی از مقامات استانی بین صحبت‌هایش اظهار کرده بود که از این به بعد کمونیسم را باید در موزه‌های تاریخ جست‌وجو کرد و فلسطین به دست مبارزان مسلمان آزاد خواهد شد و خوب معلوم بود در جمعی که نیمی‌شان اصلاً مسلمان نبودند و بسیاری هم اندیشه‌های چپ و کمونیستی داشتند این تعابیر چه بازخوردی داشت؛ به‌خصوص که مترجم حرفه‌ای برنامه واو به واو حرف‌ها را دقیق برایشان ترجمه کرده بود! با خودم گفتم ای کاش کار مترجم این‌قدر خوب نبود. کاری نمی‌شد کرد و خیلی هم فرصت بحث و جدل نداشتیم. برنامه‌های قم فشرده بود و در رأس آن‌ها دیداری با آیت‌الله جوادی آملی در مؤسسهٔ اسرا داشتیم. اوقات تلخ کمونیست‌های کاروان از ریخت و قیافه‌شان می‌بارید. وارد جلسه شدیم و بعد از مدتی آیت‌الله جوادی هم تشریف آوردند و کمی دربارهٔ مبارزه با اسرائیل صحبت کردند و گفتند که اول باید با اسرائیل درونمان بجنگیم و بعد با اسرائیل بیرون جهاد کنیم. صحبت‌هایشان که تمام شد، از جایشان بلند شدند که بروند. اما یکی از همان چپ‌های کاروان، که اتفاقاً روزنامه‌نگار هم بود، با صدای بلند پرسید: «ببخشید، من یک سؤالی دارم.» پیش خودم گفتم ای داد بیداد... شد آنچه نباید می‌شد! 🔹این بار خودم ترجمه کردم و آیت‌الله جوادی برگشتند سمت او. جناب روزنامه‌نگار ادامه داد: «دیروز ما در اصفهان از زبان سخنران جلسه شنیدیم که می‌گفت این فقط مسلمانان هستند که می‌توانند برای کمک به مظلومان فلسطین قدم بردارند. نظرتان دربارهٔ کسی مثل من، که اصلاً مسلمان نیستم و باوری به دنیای ماورا ندارم، اما الان زندگی‌ام را برای فلسطین رها کرده‌ام، چیست؟ آیت‌الله جوادی آملی پاسخ دادند: «اگر این فعل خوب از فاعل موحد و معتقد بود، هم نتیجهٔ دنیا دارد هم نتیجهٔ آخرت. اگر آن صاحب کار به قیامت و خدا معتقد نبود، هرچند بهرهٔ معنوی و اخروی ندارد، اثر دنیایی او ثابت است.» بعد ادامه دادند: «بعضی اعمال توصلی هستند و بعضی اعمال تعبدی.» من ماندم در ترجمهٔ توصلی و تعبدی به انگلیسی! رو به آیت‌الله جوادی آملی این بار خودم سؤال کردم: «استاد، ببخشید، توصلی یعنی چی؟» ایشان پاسخ دادند: «مثلاً اگر دست کسی کثیف بود و با آب شست، چه قصد قربت بکند چه نکند، دستش پاک می‌شود [عمل توصلی]. ولی اگر خواست وضو بگیرد و عبادت بکند، حتماً باید قصد قربت داشته باشد [عمل تعبدی]. اسرائیل زدودن مثل کثافت زدودن از دست است. قصد قربت لازم نیست. اگر این کار از غیرمسلمان هم صادر بشود، اسرائیل غارتگر را سر جای خود می‌نشاند. خدایی که ارحم الراحمین است قلب این غیرمسلمانان را نورانی می‌کند که به نور قرآن و عترت روشن بشوند.» جملات را که ترجمه کردم، خندهٔ رضایت بر لبان همهٔ اعضای کاروان نشست. 📚کتاب: از کشمیر تا کاراکاس ✍نویسنده: سرباز روح‌الله رضوی 🔘ناشر: سوره مهر 🟢پ.ن: متن بالا برشی‌ست از کتاب «از کشمیر تا کاراکاس»؛ روایتگر سفرهای سرباز روح‌الله رضوی به کشورهای مختلف جهان 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰مستند «سه روز و دو دهه»؛ نخستین روایت رسمی حزب الله از آزادی جنوب لبنان 🔸به گزارش روابط عمومی شبکه مستند، مجموعه‌ی مستند 10 قسمتی «سه روز و دو دهه» (با عنوان عربی ثَلاثَةُ أَیامٍ وَ عَقدان) حاصل همکاری مشترک مرکز مستند حقیقت و بخش إعلام الحربی حزب الله لبنان است که به عنوان اولین روایت رسمی حزب الله از ماجرای آزادی جنوب لبنان در سال 2000 محسوب می‌شود. این ماجرا که سرشار از درس‌ها و عبرت‌های بسیار در مواجهه با اسرائیل است، با داستان‌گویی و پرداختن به جزئیات فراوان تاریخی و تصویری روایت شده است. 📌اسناد، مدارک و آرشیو این مجموعه برای اولین بار از رسانه‌ها پخش می‌شوند. 🔹مستند «سه روز و دو دهه» شرحی از چگونگی فرار ارتش اسرائیل از لبنان ارائه می‌دهد. بسیاری از راویان پشت پرده آن در دوره پس از طوفان الاقصی در راه آزادی قدس به شهادت رسیده‌اند. 🟡 هر شب ساعت 20:00 ⚫️ تکرار روز بعد ساعت 4:00 و 13:00 📺 از شبکه مستند سیما https://zil.ink/doctvirib 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢نتانیاهو حتی اگر پیروز شود، باز هم ضعیف‌تر از بال پشه است 🔹برشی از قسمت اول مستند «سه روز و دو دهه»؛ نخستین روایت رسمی حزب‌الله از آزادی جنوب لبنان 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢یا درگیر محرومیت‌های جنوب کرمان بودم یا مردم فلسطین 🔹جنوب کرمان مرا پاگیر خودش کرد! دیگر نمی‌توانستم دست‌ودل بکشم از منطقه. فعالیت‌های بین‌المللی در امت واحده هم از طرف دیگر آرام و قرار را از من گرفته بود. روزهای جالبی را تجربه می‌کردم: از یک طرف منطقهٔ محروم با افراد خون‌گرم و پرانگیزه در گوشه‌ای از ایران عزیز و از طرف دیگر، ارتباط با افراد در کشورهای مختلف جهان اسلام. ذهن من یا درگیر محرومیت‌های جنوب کرمان بود؛ روستاهای کوچک و دورافتاده در جنوب ایران، یا به فکر فلسطینیان محروم از اولین حقوق زندگی به دلیل نژادپرستی و استعمار صهیونیست‌ها. نمی‌توانستم هیچ‌کدام را اولویت بیشتری بدهم برای خدمت. یکی از تجربه‌های شیرین این تلاقی، گفت‌وگوهایمان با دخترکان جنوب کرمان بود دربارهٔ فلسطین. چندتا از آن‌ها علاقه‌مند به مسائل فلسطین شده بودند و هفتگی مطالعه‌هایی داشتند و با هم در جلساتمان اتفاقات را بررسی می‌کردیم. یک بار از تهران که رفتم کرمان، قرار بود در قلعه گنج، دوستمان علی آقا بیاید و مرا به «چاه دادخدا» ببرد. در این فاصله، در مسجد کوچک قلعه گنج منتظر بودم که یک‌هو چشمم به یک صندوق مقوایی کوچکی افتاد. روی آن نوشته بود: «صندوق کمک به فلسطین». فکرش هم من را به ذوق می‌آورد. این‌ها در روستای محروم با چندهزار کیلومتر فاصله در ایران دغدغهٔ کمک به مردم فلسطین داشتند. 🔹یا مثلا در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ یکی از بچه‌های نوجوان به من پیام داد: «خانوم، شما به کی رأی میدین؟» ما خودمان منع از صحبت سیاسی داشتیم. با این حال با هم گفت‌وگو کردیم و از نظر او و خانواده‌اش پرسیدم. خیلی محکم و مطمئن گفت: «ما به کسی رأی می‌دیم که جلوی آمریکا بایستد!» پیامش را که خواندم، مبهوت این نگاه شدم! خانواده‌ای که در گوشه‌ای از ایران با آن همه مشکل مالی دست و پنجه نرم می‌کند، دنبال رئیس جمهوری است که به شناخت خودش، محکم‌تر جلوی آمریکا و زورگویی‌هایش بایستند. این افراد به‌نظر من فوق‌العاده‌اند و نایاب. بعد هم‌زمان در جهان اسلام، جوان‌های اسلام‌خواه را می‌دیدم که در مقابل حکومت‌هایشان می‌ایستادند تا زیر بار ظلم استکبار نروند. این روحیه‌های مشترک، انرژی مضاعفی به من و دوستانم می‌داد برای ادامهٔ فعالیت‌ها. 🔹اواخر اسفند ۹۷ فرخوانی دادیم به نام «عیدی به کودکان جنگ». چند روزی هم تبلیغ کردیم. قرار بود بچه‌ها در عیدی‌های خودشان، کودکان جنگ‌‌زده را هم شریک کنند. همین اتفاق هم افتاد. از شهرهای دور و نزدیک، کوچک و بزرگ عکس می‌فرستادند که پنج‌هزار تومان و ده‌هزار تومان کمک کرده‌اند. دوستان ما در قلعه‌ گنج پیام را دیده بودند و به من گفتند: «می‌خوایم ما هم شریک کار خوب بشیم.» سمیه و یاسمن و دخترخاله‌هایشان، بیست‌ودوهزار تومان جمع کرده و همگی با هم برایم عکس فرستاده بودند. سمیه بهشان گفته بود: «پول‌هاتون رو جمع کنین، می‌خوایم بدیم برای بچه‌های فلسطین.» بعد، از من شماره کارت گرفتند و پول را واریز کردند. من هیچ‌وقت ندیدم در مناطق محروم جنوب کرمان مخالفتی بکنند برای حمایت از فلسطین. اتفاقا مشتاق هم بودند. این‌قدر که در کرمان راحت از فلسطین صحبت می‌کنم. اینجا با جوانان تهرانی راحت صحبت نمی‌کنم. 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «تبسم کلارا»؛ روایت فاطمه خطیب از خیریه بین‌المللی انفاق 📚کتاب: تبسم کلارا ✍نویسنده: نرگس سادات مظلومی 🔘ناشر: سوره مهر 🖇 کتاب «تبسم کلارا» را می‌توانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/54461/تبسم_کلارا/ تهیه کنید 🌱 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢با این سکوها روی دشمن را کم کرد و روی عبارت «نمی‌شود» را! 🔹خبر دستیابی ایران به موشک شهاب۳، که تا مدت‌ها مهم‌ترین اتفاق موشکی ایران بود، ابرقدرت‌ها را ترسانده بود. اما در رسانه‌های رژیم صهیونیستی گفته می‌شد که ایران فقط دو سکوی شهاب۳ دارد. سال ۱۳۸۲ بعد از تعطیلات نوروز حسن در اولین دیدارش با فرمانده گروه ۵ رعد، رضا حیدری‌جوار گفت: «اسرائیلیا ادعا کردن ایران بیشتر از دو سکو نداره که هر سال می‌آره تو رژه. ایرادشونم درسته. ما الان موشک دوربرد فراوان ساختیم. اما سکو دوتا داریم. امسال برای روکم‌کنی اسرائیلیا باید شش‌تا سکو ببریم رژه.» رضا خندید و گفت: «حسن آقا! چی می‌گی؟ چطوری؟ از کجا؟!» «من حلش می‌کنم.» 🔹حاج حسن، مهندس فریور را از روزهای دشوار جنگ می‌شناخت و با روحیهٔ والای او آشنا بود ولی چیزی که می‌خواست، کار واقعاً بزرگی بود که حتی بین خودشان هم بعضی‌ها باور نمی‌کردند عملی شود. «مهندس، ما چهارتا سکو نیاز داریم، البته تا رژهٔ ۳۱ شهریور.» این بار نوبت خندهٔ مهندس فریور بود: «حسن آقا! اگه شما همین الان با من قرارداد ببندید، پول من‌و هم بدین، باتوجه‌به حجم کاری که در صنعت تجهیزات زمینی داریم، سال دیگه همین موقع ما دوتا سکو بهتون می‌دیم؛ البته اگه بعضی کارامون‌و تعطیل کنیم. ایشالا سال بعدش هم دوتا سکوی دیگه می‌دم.» «نه؛ این به درد من نمی‌خوره. من چهار تا سکو میخوام تا شهریور.» «یعنی پنج ماه دیگه... نشدنیه.» خبر این درخواست حسن آقا به گوش برخی مهندسان صنعت رسیده بود. یکی از آن‌ها به کنایه گفت: «می‌تونین برین از سوپر بغلی بگیرین!» یعنی این جنس را فقط ما داریم و مجبورید از ما بخواهید. سه روز دیگر، دوباره حسن آقا، فرمانده گروه دوربرد و برخی از مهندسان را برای جلسه صدا کرد: «بچه‌ها! اصلاً بیاین خودمون بسازیم.» «حسن آقا؟... کجا؟ با کی؟ کِی؟» حسن رفت پای وایت‌برد و شروع کرد به نوشتن و گفت: «بچه‌ها، شما هم بنویسید که یادتون نره.» «حسن آقا، کجا باید کار کنیم؟» «من جا پیدا می‌کنم.» «با کدوم پول؟» «پولم پیدا می‌کنم.» «با کدوم آدما؟!» «آدم هم پیدا می‌کنیم.» 🔹دوسه روز بعد، حاج حسن با فرمانده گروه دوربرد موشکی و طراح سکوهایشان، صدرالله جمور، پیش حاج احمد شهریاری رئیس صبا باتری رفتند. حاج احمد رو به همراهان حاج حسن گفت: «چند وقت پیش، ما با حسن آقا، مشهد بودیم. شب خواب دیدم بهم می‌گن حسن آقا مشکلی داره و می‌خواد بهتون بگه. صبح تو حرم، حسن آقا رو دیدم. گفتم کاری با من داری؟! حسن آقا گفت پروژه‌ای می‌خوام شروع کنم، اما مشکلاتی داریم.» گره این کار مهم در حرم علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام گشوده شد. همان جا در صحن حرم، کلیات را با هم طی کردند. «من بهتون جا می‌دم. نیرو هم می‌دم.» «حاج احمد، پولم می خوایم.» «پول؟! پول از کجا بیارم؟!» حسن گفت: «احمد، شما به ما قرض بده کار ما باید شروع بشه. ایشالا سپاه به زودی پس می‌ده.» 🔹صبح تا شب مشغول کار بودند. کار بسیار پیچیده‌ای در جریان بود. اواخر شهریورماه، بالاخره سکوها آماده شدند. در ظاهر، همه چیز مرتب و آماده بود. ساختار کلی سکو آماده بود حتی می‌توانست موشک را بلند کند و بخواباند، ولی در آن ایام نمی‌توانست موشک را تست کند. در آن شرایط، حاج حسن همین را برای رژه قبول کرد تا به‌زودی تکمیلش کنند. روز رژه، ۳۱ شهریور۱۳۸۲، چهار موشک شهاب۳ روی این چهار سکو لود شد. دو سکوی قبلی هم با دو موشک شهاب۳ آماده بود. در ظاهر، شش سکو فرقی باهم نداشتند. چهار سکوی جدید امکان شارژ افقی موشک را داشتند که امتیاز بسیار مهمی بود. آن روز وقتی مجری اعلام کرد که رژۀ سیستم دوربرد سکوی شهاب۳ انجام می‌شود، ناگهان شش سکوی عظیم‌الجثه به ستون یک رژه رفتند. وابسته‌های نظامی خارجی همگی از شدت هیجان و تعجب ایستاده و با چشمانی متحیر، ناظر ستون بلند سکوهای دوربرد بودند. تمام خستگی‌ها، سر از پا نشناختن‌ها و دویدن‌های حسن مقدم و یارانش به نتیجه رسیده و مبارز میدان‌ها، بازهم پیروز شده بود. شتاب ایران در قدرت نظامی، از نظر خارجی‌ها بی‌نظیر بود. «وقتی ایران شش سکو را به نمایش می‌گذارد، لابد ده‌ها سکوی دیگر هم دارد.» معادلات جهانی با همین نمایش باشکوه، باز هم تغییر کرد و سایه جنگ دورتر شد و این نهایت آمال حسن بود. آن روز، سکوها مستقیم به مرکز تحقیقاتی شهید صنیع‌خانی رفتند تا با رفع ایرادات و تست کار آن‌ها تکمیل شود. دشمن هم متوجه کار بزرگ و عجیب آن‌ها بود. این را خیلی‌ها فهمیدند، وقتی یک مجله آمریکایی به دستشان رسید که عکس وسط آن، رژه سکوهای شهاب۳ ایران بود. 🟢متن بالا برشی‌ست از جلد سوم کتاب «مرد ابدی»؛ روایتی مستند از زندگی سردار شهید طهرانی‌مقدم 📚کتاب: مرد ابدی ✍نویسنده: معصومه سپهری 🔘ناشر: شهید کاظمی، تسنیم 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
50.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢در ۱۷ فوریه ۱۹۹۹ [۲۸ بهمن ۱۳۷۷]، نیروهای رژیم صهیونیستی وارد روستای ارنون شدند. صبح روز بعد که ساکنان روستا از خواب برخاستند، متوجه شدند که رژیم صهیونیستی این روستا را به منطقهٔ اشغالی ملحق کرده و از بقیهٔ لبنان جدا شده‌اند! 🔹برشی از قسمت اول مستند «سه روز و دو دهه»؛ نخستین روایت رسمی حزب‌الله از آزادی جنوب لبنان 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢می‌دانم وقتی از فلسطین برگردم، کابوس‌ها رهایم نخواهند کرد! 🔹مامان دوستت دارم. دلم واقعاً برایت تنگ شده. شب‌ها کابوس‌های وحشتناکی می‌بینم. تانک‌ها و بولدوزرها را می‌بینم که دور خانه را گرفته‌اند و من و تو هم داخل خانه هستیم. من خیلی روی حرف‌هایی که در تلفن گفتی، درباره اینکه خشونت فلسطینی‌ها کمکی به حل قضیه نمی‌کند، فکر کردم. رفح که در سال ۱۹۹۹ (۱۳۷۸ ه.ش) به عنوان سرچشمه رشد اقتصادی جامعه فلسطینی شناخته می‌شد، امروز کاملاً ویران است. باند فرودگاه بین‌المللی غزه، خراب و فرودگاه بسته شده، مرزهای تجاری که با مصر وجود داشت، حالا پر از تفنگداران ویژه و سربازان اسرائیلی است که در راه به کمین می‌نشینند. راه رسیدن به دریا، طی دو سال اخیر با ایجاد پست بازرسی و ایجاد مستعمره «گوش غتیف» مسدود شده است. از شروع انتفاضه تاکنون، ششصد خانه در رفح خراب شده است. اکثریت ساکنان این خانه‌ها هیچ ارتباطی با مبارزان نداشتند. فقط، در نزدیک مرز زندگی می‌کردند. چه چیز برای این مردم مانده؟ اگر پاسخی داری به من بگو. من ندارم. 🔹اگر هر کدام از ما زندگی آنها را می‌دیدیم؛ می‌دیدیم که چطور آسایش از آنها سلب شده، می‌دیدیم که چطور با بچه‌هایشان در جاهایی شبیه به انبار و پستو زندگی می‌کنند؛ اگر این چیزها برای خودمان پیش می‌آمد و می‌دانستیم که سربازها، تانک‌ها و بولدوزرها می‌توانند هر لحظه برسند و تمام گلخانه‌هایی را که طی زمان ساخته‌ایم خراب کنند، خودمان را بزنند و همراه ۱۴۹ نفر دیگر ساعت‌ها بازداشت کنند، فکر کن آیا برای دفاع از خودمان، از چیزهای اندکی که برایمان مانده، از هر وسیله‌ای، حتی خشونت‌آمیز استفاده نمی‌کردیم؟ به نظر من چرا. معتقدم در شرایط مشابه، اکثریت مردم، هر طور که بتوانند، از خود دفاع می‌کنند. فکر می‌کنم عمو «گریچ» همین کار را می‌کند. مادربزرگ هم این کار را می‌کند. فکر می‌کنم خودم هم خواهم کرد. از من می‌خواهی که از «مقاومت بدون خشونت» حرف بزنم. دیروز، وقتی آن تله منفجر شد، شیشه‌های تمام خانه‌های مسکونی اطراف فروریخت. 🔹می‌دانم که در آمریکا، همه چیز اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد. صادقانه بگویم، گاه ملاطفت مطلق این مردم که حتی در همان زمان که خانه و زندگی‌شان در هم کوبیده می‌شود، مشهود هست، برای من سورئالیستی است. برایم غیر قابل تصور است که آنچه در اینجا می‌گذرد، می‌تواند در دنیا پیش بیاید بدون اینکه آشوب و جنجال عمومی در پی داشته باشد. این‌ها قلبم را به درد می‌آورد، همان‌طور که در گذشته هم برایم دردناک بود. چه چیزهای شنیعی که اجازه می‌دهیم در جهان بگذرد. اکثریت غالب این مردم، حتی اگر از نظر اقتصادی گریز از اینجا را داشته باشند، حتی اگر واقعاً بخواهند دست از مقاومت بردارند و خاک خود را رها کنند. بروند (و این، به نظر می‌رسد کوچک‌ترین هدف سفاکی‌های شارون است)، نمی‌توانند. برای اینکه حتی نمی‌توانند برای تقاضای ویزا به اسرائیل بروند، برای اینکه کشورهای دیگر اجازه ورود به آنها نمی‌دهند. نه کشور ما و نه کشورهای عربی. برای همین است که من فکر می‌کنم وقتی تمام امکانات زنده بودن فقط در یک وجب جا (غزه) خلاصه می‌شود و از آن نمی‌توان خارج شد، می‌توانیم از «نسل‌کشی» حرف بزنیم. شاید تو بتوانی معنی «نسل‌کشی» را، طبق قوانین بین‌المللی تعریف کنی. من فقط می‌خواهم برای مادرم بنویسم و به او بگویم که من شاهد این «نسل‌کشی» تاریخی و حیله‌گرانه هستم. 🔹فکر می‌کنم که چقدر خوب است که همه ما همه کارهای دیگر را رها کنیم و زندگی خود را وقف این کار کنیم. اصلاً فکر نمی‌کنم که این کار اغراق است. من متاسفم که این پستی و دنائت جزو واقعیت‌های جهان ماست. وقتی از فلسطین برگردم، با کابوس‌هایم دست به گریبان خواهم بود و احساس گناه خواهم کرد از اینکه در اینجا نمانده‌ام. آمدن به اینجا، یکی از بهترین کارهایی است که تا به حال انجام داده‌ام. خواهش می‌کنم وقتی به نظر خل می‌آیم، یا اگر ارتش اسرائیل گرایشات نژادپرستانه خود را، که می‌خواهد «سفید»ها را زخمی نکند، کنار بگذارد، علت آن را شرافتمندانه، به این تعبیر کن که من در میانه یک نسل‌کشی هستم که خودم هم به طور غیرمستقیم از آن حمایت می‌کنم و دولت من در آن مسئولیت زیادی دارد. دوستت دارم همان‌طور که بابا را. متاسفم از این‌که نامه بدی نوشته‌ام. راشل ۲۷ فوریه ۲۰۰۳. 🟢متن بالا برشی‌ست از آخرین نامه‌های راشل کوری به مادرش، در نشریه سوره، شماره ۲۷، شهریور ۱۳۸۵. پ.ن: «راشل کوری»، دختر ۲۳ ساله‌ آمریکایی و فعال حقوق بشر بود که در طول انتفاضه الاقصی به نوار غزه رفت. راشل در ۱۶ مارس ۲٠٠۳ در حالی که تلاش می‌کرد مانع تخریب خانه‌های مردم غزه شود، توسط یکی از بولدوزرهای رژیم صهیونیستی جان خود را از دست داد. 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢هراس غرب از تشکیل اولین جمهوری اسلامی در اروپا 🔹با سقوط سیستم شوروی سابق و پایان جنگ به سلاح سرد، ظهور جمهوری‌های کوچک در اروپا و آسیای میانه برای غرب یک مسئلهٔ اجتناب‌ناپذیر بود. به همین جهت، از دو سال پیش، آمریکا و اروپای غربی با ملاحظهٔ واقعیت‌های منطقه‌ای، آوای آزادی سرزمین‌های اشغالی توسط شوروی کمونیست را شروع کرده و از استقلال و حاکمیت ملی چنین کشورهایی مثل اوکراین، لیتوانی، استونی و غیره پشتیبانی کردند. در تجزیه و تحلیل مناقشات داخلی سیستم فدرال یوگسلاوی نیز، سیاست آمریکا و اروپا پشتیبانی از کشورهای کوچک اسلونی و کراواسی بود. ولی یک سال قبل، وقتی که بوسنی و هرزگوین، یکی از شش ملیت مختلفی که اتحادیهٔ یوگسلاوی را تشکیل می‌داد، تصمیم به استقلال خود گرفت، آمریکا و اروپا در سرگیجی و تردید قرار گرفتند. علت پیچیدگی این امر واضح بود. بوسنی و هرزگوین، با جمعیت قریب به چهارمیلیون و نیم، یک سرزمین و جمهوری مسلمان‌نشین است که در قلب یوگسلاوی تجزیه‌شده قرار دارد و به دریای آدریاتیک و ایتالیا نزدیک و از کشورهای آلبانی، بلغارستان، رومانی و حتی مجارستان، که اقلیت‌های مسلمان دارند، چندان دور نیست. 🔹با جنبش‌های اسلامی، که سراسر آسیا و آفریقا را دربر گرفته، تشکیل احتمالی جمهوری اسلامی بوسنی و هرزگوین در اروپا یک تهدید سیاسی و فرهنگی برای غرب به شمار می‌رود. برعکس ملیت‌های اسلونی و کراوات که از جنبهٔ فرهنگی و سیاسی در اروپای غربی و مرکزی ادغام شده‌اند و از جنبهٔ مذهبی تحرک و تهدیدی از طریق آن‌ها برای اروپا نیست. سرزمین اسلامی بوسنی و هرزگوین یک ملیت متشکلی است که به رغم یک قرن تجاوز از طرف همسایگانش، از جمله حملات ایدئولوژیک و فرهنگی و سیاسی ژنرال تیتو و همکارانش در چهار دههٔ گذشته توانسته است فرهنگ و جامعهٔ مخصوص اسلامی خود را حفظ کند. سارایوو پایتخت بوسنی و هرزگوین، شهر اسلامی بزرگی است. مساجد و بازار آن هر بیننده را به یاد اماکن اسلامی تاریخی اصفهان، تبریز، اسلامبول و دمشق می‌اندازد. خط فارسی و عربی و ترکی در اماکن مختلف آن به چشم می‌خورد. متأسفانه تسلط ایدئولوژی دو بلوک شرق و غرب در پنجاه سال، همراه با هجوم فرهنگی آن‌ها در ممالک اسلامی و گرایش روشنفکران مدنی کشورهای اسلامی، فرصت آشنایی شهرهایی مثل بوسنی و هرزگوین یا تاجیکستان و ترکمنستان را در میان مردم مسلمان خاورمیانه و اروپا و آفریقا ایجاد نکرده است. نتیجهٔ این پروپاگاندای جهانی نیم قرن گذشته و غفلت رسانه‌های ممالک اسلامی در پوشش خبری مناطقی مثل بوسنی و هرزگوین باعث شده است که نسل جدید و مخصوصاً تحصیل‌کرده و دانشگاهی این روزها برای اولین بار با ممالک اسلامی و حتی اسم این نواحی آشنایی پیدا کنند. از زمان انقلاب اسلامی ایران، سیاست‌گذاران و دولتمردان اروپا به سرزمین‌های اسلامی با دقت بیشتری نگاه می‌کنند. با انشعاب اسلونی و کراوات از سیستم فدرال یوگسلاوی و اروپا فکر می‌کردند که بوسنی و هرزگوین زیرنظر صرب‌ها ممکن است اتحادیهٔ کوچک‌تری تشکیل دهند، ولی اعلام استقلال بوسنی و هرزگوین و اظهارات مسلمانان این کشور، تردید و نگرانی در آمریکا و کشورهای بازار مشترک اروپا به وجود آورد. 🔹طبق آمارهایی که منتشر شده، حداقل ۷هزار و ۴۰۰نفر، که ۷۰درصد آنها غیرنظامی بوده‌اند، در حوالی سارایوو، در ماه‌های اردیبهشت و خرداد کشته شدند. صرب‌ها، که هم‌اکنون ۳۱درصد جمعیت بوسنی و هرزگوین را تشکیل می‌دهند، ۷۰درصد از شهرها و روستاهای این کشور را اشغال کرده‌اند. کراوات‌ها ۱۷درصد جمعیت بوسنی و هرزگوین را تشکیل می‌دهند. سه ماه قبل وقتی نظامیان کراوات در جنوب‌غربی بوسنی قسمت بزرگی از این کشور را جزء جمهوری جدید خود کرده و صرب‌ها در مرکز و شمال مشغول به ربودن قطعات این کشور بودند، آمریکا و اروپا در مقابل این تجاوزها ساکت نشستند و فقط یک اعتراض ملایم دیپلماتیک کردند. کنفرانس کشورهای اسلامی نتوانسته است جز صدور قطعنامه‌های اعتراض و فشار به سازمان ملل و شورای امنیت کار دیگری انجام دهد. عجیب نیست که تحت این شرایط وقتی نمایندگان صرب و کراوات در بهار امسال در اتریش جلسه تشکیل داده و تصمیم به تقسیم بوسنی و هرزگوین بین خود گرفتند، صدای اعتراض از پارلمان‌ها و کریدورهای وزارت خارجهٔ کشورهای اروپایی و سایر کشورها بلند نشد. تراژدی سارایوو، مصیبتی که به مسلمانان بوسنی و هرزگوین وارد آمده، به خوبی تبعیضات فرهنگی و نژادی را در سیستم بین‌المللی نشان می‌دهد. 🟢پ.ن: متن بالا برشی‌ست از مقاله حمید مولانا در تاریخ ۱۱ تیرماه ۱۳۷۱، از کتاب «نسل‌کشی در قرن ۲۱؛ از بوسنی و هرزگوین تا غزه» 📚کتاب: نسل‌کشی در قرن ۲۱ ✍نویسنده: حمید مولانا 🔘ناشر: سوره مهر 🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
45.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢حزب‌الله چگونه توانست سازوکار سازمان‌های امنیتی اسرائیل را کشف کند؟ 🔹برشی از قسمت دوم مستند «سه روز و دو دهه»؛ نخستین روایت رسمی حزب‌الله از آزادی جنوب لبنان 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢زنی از سرزمین جنگ و خون 🔹«عایده» کتابی از محبوبه سادات رضوی‌نیا و روایتگر قابی از مقاومت زنان لبنانی است. عایده یک روایت مادرانه است؛ روایتی آغشته به اشک و غرور. داستان زندگی زنی که از بدو تولد در جنگ و ستیز با دشمن بوده و در نهایت فرزندش در راه حفاظت از میهن شهید می‌شود. «عایده سرور»، مادر شهید علی عباس اسماعیل، از رزمندگان حزب‌الله لبنان، در کتابی به همین نام زندگی خود را از کودکی تا زمان مادر شدن و به شهادت رسیدن فرزندش تعریف می‌کند. عایده از کودکی جسور و متفاوت است. او به میل و اراده‌ خود در راه دین و ایمان قدم می‌گذارد و با همت کودکانه‌اش به کنکاش در مفاهیم دینی و الهی می‌پردازد. او از کودکی شاهد جنگ‌های متعددی در سرزمینش بوده و دشمن را به چشم خود دیده است. در روایتی از کودکی‌اش از رودررویی با آنها سخن می‌گوید؛ از اینکه مقابل چشم غاصبان خاکش ایستاده و تنفر و بیزاری‌اش را بیان کرده است. 🔹عایده شاهد رفتن جوانان بسیاری بوده که برای پاسداری از خاکی که نامش وطن است، جان خود را از دست داده‌اند و جوانی‌شان را در این راه گذاشته‌اند. برای همین نه تنها خودش که تمام اطرافیان خود را نیز مجبور و وادار می‌کند در این راه فعال باشند. شجاعت و جسارت این زن لبنانی از روایت‌ها و بخش‌های انتخاب شده‌ زندگی‌اش گویاست. او فعالیت در حزب مقاومت را به میل خودش انتخاب کرده است. زن داستان، حتی در انتخاب همسر هم شجاعانه رفتار می‌کند و با مردی که جزو مقاومت حزب‌الله است ازدواج می‌کند تا همواره در کنار مردمانی که جانشان را برای حفظ وطن گذاشته‌اند حضور داشته باشد. ازدواج عایده با عباس اسماعیل، مردی که در جبهه‌ مقاومت فعالیت دارد، دنیای عایده را پربارتر و هدفش را پررنگ‌تر می‌کند. شهید علی عباس اسماعیل، دومین فرزند او است؛ فرزندی که بر خلاف برادر بزرگ‌تر، شیطنت و جسارت‌های خودش را دارد. 🔹این شهید لبنانی گویا از بدو تولد هدف و آینده خود را می‌دانسته است. او از همان دوران طفولیت برای پیوستن به جبهه‌ مقاومت و پاسداری از میهن، شور و اشتیاقش را نشان می‌دهد و در سن هفده سالگی راه انتخاب شده‌‌اش را با خون گرم و معطرش تا ابد گلگون می‌سازد. بی‌شک عطری که پس از شهادت این نوجوان لبنانی از خونش برخاسته و شامه حاضران در صحنه را نوازش داده، به انس با قرآن و شنیدن سوره‌هایی که مادر در زمان پرورش او در بطنش دل به آنها می‌سپرده، مرتبط است. شخصیت اصلی کتاب، قصه‌گوی خوبی است. می‌داند چطور و چگونه برش‌های اصلی زندگی‌اش را در اختیار مخاطبش بگذارد. راوی با حافظه‌ شفاهی و قوی‌اش، توانسته با روایت‌هایی از پسر شهیدش، شخصیت واقعی او را به مخاطب معرفی کند. پسر بذله‌گو و پرانرژی‌ای که در سن کم، زندگی را خوب فهمید و مهم‌تر از همه، آن را خوب زیست؛ شهیدی که مخاطب دوست دارد بیشتر از چیزهایی که در کتاب ذکر شده، از او بشنود و بداند. 🔹کتاب «عایده» به قلم محبوبه سادات رضوی‌نیا که به همت انتشارات مهر روانه کتابفروشی‌ها شده، نه تنها داستان زندگی عایده و فرزندانش، بلکه داستان یک کشور است. نویسنده با ریز شدن به جزئیات زندگی شخصیت اصلی و دیدن رسم و رسوم مردمانش، به خوبی از پس نشان دادن محیط زیسته‌ عایده برآمده است. مخاطب به خوبی با سنت و خلق‌وخو و منش، همین‌طور خوراکی‌های لبنان آشنا می‌شود و بوی خوش این کشورِ همیشه در جنگ را استشمام می‌کند. کتاب «عایده» را باید خواند، نه فقط به خاطر اینکه مادر یک شهید است. این کتاب را به خاطر تمام مردم لبنان باید خواند. برای جنگیدن و شکست‌ناپذیر بودنشان. عایده نه تنها مادر شهید علی عباس اسماعیل، بلکه نماینده‌ تمام مادران سرزمینش است؛ مادرانی که در جنگ و سختی فرزندان خود را بزرگ می‌کنند و در نهایت فروتنی و سخاوت در راه پاسداری از حد و مرزشان، آنها را به جبهه‌های جنگ می‌سپارند. 🟢متن بالا برشی‌ست از یادداشت فاطمه رهبر بر کتاب «عایده» در روزنامه ایران 📚کتاب: عایده ✍نویسنده: محبوبه‌ سادات رضوی‌نیا 🔘ناشر: سوره مهر 🔳کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری 🔗لینک مطلب: https://irannewspaper.ir/8608/16 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢اگر حزب‌‌الله نبود، اسرائیل با چکمه‌هایش پا روی سر همهٔ شما می‌گذاشت! 🔹بعد از شهادت مصطفی عبدالکریم، پیش پسردایی بیست‌ساله‌ام رفتم که عضو نیروهای مقاومت بود. گفتم: «دوست دارم وارد مقاومت بشوم. می‌شود کمکم کنی؟ می‌خواهم ضداسرائیل عملیات کنم.» از این حرفم خنده‌اش گرفت. پرسیدم: «چرا می‌خندی؟» جواب داد: «آخر ز‌ن‌ها که عملیات نمی‌‌روند.» -اما توی وجود من انقلاب است. به‌قدری که می‌خواهم منفجر بشوم! عاشق مقاومتم. می‌خواهم عملیات کنم! -من یادت می‌دهم که چطور با سلاح کار کنی تا اگر مقاومت یک روز، رزمندهٔ زن خواست، این کار را بلد باشی. بازوبسته کردن کلاشینکف و خشاب‌گذاشتن و تیراندازی با آن را به من یاد داد. چند روز بعد، وقتی از خانه بیرون آمدم، حاج محمود را دیدم. به او هم گفتم: «من می‌خواهم عضو مقاومت باشم.» گفت: «تو با حجابت مقاومت می‌کنی، همین‌طور با دفاعت از مقاومت. الان نیروی زن نمی‌گیرند؛ ولی وقتی بیروت رفتی، می‌توانی آنجا با فعالیت‌هایت مقاومت را کمک کنی.» 🔹سال ۱۳۶۳ در دوازده سالگی‌ام وقتی حزب‌الله کم‌کم در منطقهٔ ما شناخته شد، سراغشان رفتم و گفتم: «من می‌خواهم وارد تشکیلاتتان بشوم تا بهتان کمک کنم.» گفتند: «ما حقوق نمی‌دهیم!» -داوطلبانه کار می‌کنم و پول هم نمی‌خواهم. این نوع همکاری را قبول کردم و به‌طور رسمی وارد حزب‌الله شدم. [بعدها به عضویت «الهيئات النسائية» (هیئت‌های بانوان) حزب‌الله درآمدم. تاریخ تأسیس این هیئت به زمستان ۱۳۷۰ برمی‌گردد.] هر فعالیتی که از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم: توزیع پرچم‌ها، دعوت‌نامهٔ مراسم دعای کمیل، برگزاری مجالس، ملاقات با خانوادهٔ شهدا و.... مادرم به‌خاطر بعضی درگیری‌ها نگرانم بود و قبول نمی‌کرد وارد حزب‌الله بشوم؛ اما برعکس او، پدرم با این کار مخالفتی نداشت. می‌گفت: «این‌طوری می‌خواهی؟ خب، همین کاری را که دوست داری انجام بده.» در کفرا چون همهٔ اهالی همدیگر را می‌شناختند، وقتی دیدن خانوادهٔ شهدا می‌رفتم، مادرم چیزی نمی‌گفت. اما بیروت وضعیتش فرق می‌کرد. هر وقت می‌خواستم به خانوادهٔ یک شهید سر بزنم، به مادرم می‌گفتم پیش دوستم می‌روم. بعد هم با زینب که یکی از دوستانم بود، به خانهٔ شهدا می‌رفتم. نمی‌گذاشتم مادرم از فعالیت‌هایم خبردار شود. 🔹یک روز زن همسایه به خانه‌مان آمد و گفت: «تو داری برای حزب‌الله کار می‌کنی؟» گفتم: «خب ارتباطش به شما چیست؟!» مرا موقع چسباندن عکس شهدا روی دیوار یک مدرسه دیده بود. خودش از شیعیان جنوب بود؛ ولی حزب‌الله را دوست نداشت پسرش، عباس، با حزب شیوعی (کسی که به خداوند ایمان ندارد.) می‌چرخید. گفت: «چقدر از حزب پول می‌گیری؟ می‌گویند حزب‌الله به دلار پول می‌دهد! ایران برایتان می‌فرستد؟» دست‌های مادرم به لرزه افتاد و به من خیره شد. چشم‌هایم را گشاد کردم و با صدای بلند به زن گفتم: «برو پسر شیوعی‌ات را تربیت کن که خدا را نمی‌شناسد!» زن چند لحظه همان‌طور ساکت ماند. وقتی راهش را کشید و رفت، مادرم گفت: «تو سرم را درد آورده‌ای از همهٔ عالم!» می‌دانستم آن زن و کسانی مثل او دنبال شایعه‌هایی بودند که می‌شنیدند؛ اما در واقعیت، حزب‌الله برای چادری کردن کسی به او پول نمی‌داد. من چند سال قبل از شکل گرفتن رسمی حزب‌الله، خودم چادر می‌پوشیدم. همین زن آن زمان هم جلوی مادرم را که دامن و روسرهای کوچک می‌پوشید، گرفته و گفته بود: «چرا اجازه می‌دهی دخترت چادر بپوشد؟ او هنوز کوچک است. ببین وقتی چادر سر می‌کند، سنش بیشتر نشان می‌دهد! به دردش نمی‌خوردها!» مادرم گفته بود: «عايده خودش این‌طوری می‌خواهد.» از همان جا بود که اگر کسی می‌خواست مخالف حجابم صحبت کند، اصلاً در برابرش خجالت نمی‌کشیدم. 🔹یک روز با مادرم با تاکسی جایی می‌رفتیم که یک زن مسافر گفت: «تو چادر سرت می‌کنی که از حزب‌الله پول بگیری؟ آن‌ها به دلار بهت پول می‌دهند دیگر، درست است؟» جواب دادم: «بله، درست است. من یکی که زیاد می‌گیرم؛ مثل حضرت زهرا و حضرت مریم که از خدا می‌گرفته‌اند! حضرت زهرا برای یک چادر چقدر از امام علی پول می‌گرفت؟ من هم همان قدر می‌گیرم. البته اجر، نه اجرت.» زن این‌طور که شنید، تا موقع پیاده‌شدن، حرف دیگری نزد. این زخم زبان‌ها و طعنه‌زدن‌ها همیشه بین همسایه‌ها و مردم کوچه و بازار برایم پیش می‌آمد. وقتی جوان‌ها و پیرمردها توی خیابان با دیدنم «حزب‌الله! حزب‌الله!» می‌گفتند، به آن‌ها می‌گفتم: «اگر حزب‌الله نبود، اسرائیل با چکمه‌هایش پا روی سر همهٔ شما می‌گذاشت!» 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «عایده»؛ روایتی از مادر شهید علی اسماعیل از شهدای حزب‌الله لبنان 📚کتاب: عایده ✍نویسنده: محبوبه سادات رضوی‌نیا 🔘ناشر: سوره مهر 🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢چرا سید حسن نصرالله در کنار سوریه ماند؟ 🔹سید مقاومت معتقد است الان دفاع از دولت بشار اسد دفاع از یک دولت مقاومتی و ضداسرائیلی در منطقه است، نه دفاع از یک دولت مکتبی و ایده‌آل. او می‌گوید الان تلاش می‌کنند یک حاکم خودفروخته حامی غرب که با اسرائیلی‌ها کنار بیاید (مانند مبارک) در سوریه بر سر کار بیاورند، لذا ما با شبهات بچه‌های حزب‌الله مواجه می‌شویم. آن‌ها به ما می‌گویند ما به کمک ارتش سوریه رفته‌ایم اما خیلی از آن‌ها اهل نماز نیستند! یا شاید حتی لائیک باشند، غافل از اینکه هم‌اکنون مقاومت در قاموس دولت بشار اسد تجلی پیدا می‌کند و اگر این سنگر سقوط کند، برگ برنده بزرگی به دست صهیونیست‌ها می‌افتد. جالب است که (چه بسا داعشی‌ها بیشتر اهل نماز باشند تا بعضی از افراد کادر ارتش سوریه.) سید برای شخص بشار جایگاه ویژه قائل است اگر بشار مقاومت نمی‌کرد، اوضاع به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد و از حضور ایران در سوریه هم ثمری حاصل نمی‌شد. او ایستاد و مقاومت کرد و صحنه را ترک نکرد و ما مدیون او هستیم و باید تشکر کنیم. 🔹او می‌گوید وقتی مُرسی در مصر سقوط کرد ما اظهار خوشحالی کردیم (رحماندوست: مرسی با نوشتن نامه فدایت شوم به نخست‌وزیر اسرائیل و برخورد کاملا غیرمعمولش در ابتدای سخنرانی‌اش در محل اجلاس سران در ایران و ملاقات نکردن با رهبری که ناشی از ترس او از سعودی‌ها بود و مجموع عملکردهای دیگرش خصوصا در سیاست‌های اصلی و کلان مصر در برخورد با مسئله صهیونیسم دل انقلابیون مقاومتی و خصوصاً شیعیان ایران را به درد آورد.) او می‌گوید از سقوط مرسی اظهار خوشحالی کردیم، اما بعداً شنیدیم حضرت آقا از سقوط او ناراحت شده اند، چراکه اولین حکومت و دولتی بود که در مصر متکی به آرای مردم بر سر کار آمده بود. می‌گفت وقتی ناراحتی آقا را شنیدیم از خوشحالی کردنمان استغفار کردیم. از اینکه بر خلاف مرام ولی‌مان عمل کرده‌ایم به درگاه خدا توبه کردیم. 🟢متن بالا برشی‌ست از روایت مجتبی رحماندوست از ملاقات با شهید سید حسن نصرالله در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۹، از کتاب رأی حلال 📚 کتاب: رأی حلال ✍نویسنده: مجتبی رحماندوست 🔘 ناشر: سروش 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz