🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _نه _زنگ زده؟‌ _نه _پیام‌داده بهت؟ کلافه گفتم: _نه...نه... صبر کنید بگم.‌اینجوری هول‌میشم خیره نگاهم کرد. نگاهم رو از چشم هاش گرفتم‌ تا تمرکزم رو از دست ندم _گفت تو سارا میبینی گفتم‌ نه، باور نکرد یه شماره بهم‌ داد و کلی حرف بارم کرد که باید شماره‌ش رو بدم‌به سارا انگار که خبر بی اهمیتی رو شنیده باشه گفت _همین! _آخه یه حرف های دیگه ای هم‌زد _چی؟ _گفت به سارا بگو من رو دور نزن.‌ خودت و شوهرت هیچی حالیتون‌نبود.‌من آدرس دادم. من نقشه کشیدم.‌من پیشنهاد دادم.‌ حالا من شدم هیچ کاره با مجید و لیلا غیب شدن.‌ ابروهاش رو بالا داد _آخرشم‌تهدیدم کرد که اگر بهش نگم برام دردسر درست میکنه. _تهدید کرد! _فکر کنم.‌آقا سهراب من‌پدرم قلبش بیماره اگر بیاد... _شماره‌ش کو به صندلی عقب اشاره کردم _اول کتابم نوشت به عقب برگشت و کتاب رو برداشت شماره رو توی گوشیش وارد کرد _اسمش چیه؟ _میترا واحدی نیم نگاه تیزی بهم انداخت _با اینم دوستی؟ _نه کتاب رو بست و روی صندلی عقب انداختنش. _دیگه هیچ وقت نیا محل کار من. زندگی من با کارم نباید قاطی بشه _میخواستم همین رو بهتون‌بگم. خب مربوط به کارتون بود. خیره نگاهم کرد _ تلفنی بگو.‌ نگاهش انقدر خیره موند که ناخواسته لب زدم _چشم دستگیره‌ی در رو کشید _برو خونه.‌ رسیدی بهم زنگ‌بزن. _خب بشینید اول شما رو برسونم.‌ خیلی دور شدیم سرچرخوند و طبلکار گفت _همین الان گفتم دیگه هیچ وقت نیا محل کارم. _فقط میخواستن برسونمتون شمرده شمرده و تاکیدی گفت _هیچ وقت. تحت هیچ شرایطی.‌ متوجه شدی؟ با سر تایید کردم _بله. پیاده شد و در رو بست.‌ _یادت نره.‌رسیدی زنگ بزن _باشه. خداحافظ نفسم رو حرصی بیرون دادم.‌ چرا همیشه طلبکاره.‌ یه طوری برخورد کرد که کلا استرسم رو فراموش کردم. ولی باز خدا رو شکر که تونستم بهش بگم.‌ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟