🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت117
🌟تمام تو، سَهم من💐
_نه
_زنگ زده؟
_نه
_پیامداده بهت؟
کلافه گفتم:
_نه...نه... صبر کنید بگم.اینجوری هولمیشم
خیره نگاهم کرد. نگاهم رو از چشم هاش گرفتم تا تمرکزم رو از دست ندم
_گفت تو سارا میبینی گفتم نه، باور نکرد یه شماره بهم داد و کلی حرف بارم کرد که باید شمارهش رو بدمبه سارا
انگار که خبر بی اهمیتی رو شنیده باشه گفت
_همین!
_آخه یه حرف های دیگه ای همزد
_چی؟
_گفت به سارا بگو من رو دور نزن. خودت و شوهرت هیچی حالیتوننبود.من آدرس دادم. من نقشه کشیدم.من پیشنهاد دادم. حالا من شدم هیچ کاره با مجید و لیلا غیب شدن.
ابروهاش رو بالا داد
_آخرشمتهدیدم کرد که اگر بهش نگم برام دردسر درست میکنه.
_تهدید کرد!
_فکر کنم.آقا سهراب منپدرم قلبش بیماره اگر بیاد...
_شمارهش کو
به صندلی عقب اشاره کردم
_اول کتابم نوشت
به عقب برگشت و کتاب رو برداشت
شماره رو توی گوشیش وارد کرد
_اسمش چیه؟
_میترا واحدی
نیم نگاه تیزی بهم انداخت
_با اینم دوستی؟
_نه
کتاب رو بست و روی صندلی عقب انداختنش.
_دیگه هیچ وقت نیا محل کار من. زندگی من با کارم نباید قاطی بشه
_میخواستم همین رو بهتونبگم. خب مربوط به کارتون بود.
خیره نگاهم کرد
_ تلفنی بگو.
نگاهش انقدر خیره موند که ناخواسته لب زدم
_چشم
دستگیرهی در رو کشید
_برو خونه. رسیدی بهم زنگبزن.
_خب بشینید اول شما رو برسونم. خیلی دور شدیم
سرچرخوند و طبلکار گفت
_همین الان گفتم دیگه هیچ وقت نیا محل کارم.
_فقط میخواستن برسونمتون
شمرده شمرده و تاکیدی گفت
_هیچ وقت. تحت هیچ شرایطی. متوجه شدی؟
با سر تایید کردم
_بله.
پیاده شد و در رو بست.
_یادت نره.رسیدی زنگ بزن
_باشه. خداحافظ
نفسم رو حرصی بیرون دادم. چرا همیشه طلبکاره. یه طوری برخورد کرد که کلا استرسم رو فراموش کردم.
ولی باز خدا رو شکر که تونستم بهش بگم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟
@behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟