eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
578 عکس
330 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انگار دنیا به یک باره قصد کرده تا حرف‌هاش رو به من ثابت کنه. شقایق هم‌ محلم نمی‌ذاره و سنگین برخورد می‌کنه. شاید بهتر باشه خودم با شقایق حرف بزنم. می‌خواستم دلیل رفتار‌هاش رو بپرسم.‌ اینکه چرا به خونه آقاجون زنگ میزنه یا چرا قرعه‌کشی رو به خاله نگفته‌! اما انقدر شرایط تو هم پیچید که فراموش کردم. گوشه حیاط ایستاده بود و با نوک پاش روی زمین نقاشی فرضی می‌کشید. روبروش ایستادم. _ سلام. سر بلند کرد و غمگین جوابم را داد. _ چیزی شده شقایق؟ چند وقتِ احساس می‌کنم ازم ناراحتی! نفسش رو با صدای آه بیرون داد. _ از تو ناراحت نیستم. ناراحتیم از جای دیگه‌س. روی زمین نشست و به تبعیت از اون، من هم کنارش نشستم. _ به من نمیگی از کی ناراحتی؟ _ از شخص خاصی نیست، از روزگاره. _ منم ناراحتم؛ منم دلگیرم. اما چاره‌ای نیست، باید زندگی کنیم. حداقل تو کنار پدر مادرتی. من ازشون دورم. _ خاله‌ات از مادر مهربون تره، دنبال بهونه نگرد. _ نمیگی از کی ناراحتی؟ _ اگه من بگم، تو هم میگی؟ سرم رو پایین انداختم. راز دلم رو به هیچکس نمی‌تونم بگم. اما می‌تونم حرف دیگه‌ای رو بهش بزنم. _ آره میگم. چرخید و کامل نگاهم کرد. _ اول تو بگو. _ فکر کنم باید از خونه‌ی خاله‌م برم. _ چرا؟ _ زهره که همیشه باهام قهره. به خواستگاری پسر عموم جواب منفی دادم؛ چون رضا می‌خواد با دختر عموم ازدواج کنه و احساس می‌کنه جواب منفی من باعث شده تا عموم بهش دختر نده، اون هم باهام‌ بد شده. نفس سنگینی کشیدم. _ علی هم که کلاً از روز اول با ما کار نداشت. برای خودش می‌رفت و می‌آمد. میلاد هم که بچه‌ست. فقط خاله من رو می‌خواد. کم محلی و نگاه‌های بچه‌ها اذیتم می‌کنه.‌ اگر برم خونه پدربزرگم زندگی کنم، مدرسه‌ام رو عوض می‌کنن، چون مسیر تا اینجا دوره. ناراحتی من اینه؛ حالا تو بگو! سرش رو پایین انداخت. نفس پرحسرتی کشید. _ یکی رو دوست داشتم، اما فهمیدم کس دیگه‌ای رو می‌خواد. رفته خواستگاری جواب مثبت رو هم انگار گرفته؛ یعنی مادرم از مادرش شنیده که جواب مثبت دادیم. این حرف شقایق باعث شد تا آه دل من هم بلند شه. _ علاقه‌ی یک طرفه خیلی بده! طرفی که دوست داره از بین میره و نابود میشه. _ آره واقعاً همین‌طوره. برای رسیدن بهش، دست به هر کاری زدم. کارهای خوبی نکردم برای اینکه به هدفم برسم. سعی می‌کردم هر چیزی رو که احساس می‌کنم قراره بهش نزدیک بشه رو ازش دور کنم. اما نشد. دستش رو گرفتم. _ عیب نداره، غصه نخور! قسمت این طوری بوده؛ با یکی دیگه خوشبخت میشی. _ روزی صد بار به خودم میگم؛ سِنت مناسب ازدواج نیست که به این چیزها فکر کنی.‌ اما به زبون راحته رویا! تو عمل خیلی سخته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _نه _زنگ زده؟‌ _نه _پیام‌داده بهت؟ کلافه گفتم: _نه...نه... صبر کنید بگم.‌اینجوری هول‌میشم خیره نگاهم کرد. نگاهم رو از چشم هاش گرفتم‌ تا تمرکزم رو از دست ندم _گفت تو سارا میبینی گفتم‌ نه، باور نکرد یه شماره بهم‌ داد و کلی حرف بارم کرد که باید شماره‌ش رو بدم‌به سارا انگار که خبر بی اهمیتی رو شنیده باشه گفت _همین! _آخه یه حرف های دیگه ای هم‌زد _چی؟ _گفت به سارا بگو من رو دور نزن.‌ خودت و شوهرت هیچی حالیتون‌نبود.‌من آدرس دادم. من نقشه کشیدم.‌من پیشنهاد دادم.‌ حالا من شدم هیچ کاره با مجید و لیلا غیب شدن.‌ ابروهاش رو بالا داد _آخرشم‌تهدیدم کرد که اگر بهش نگم برام دردسر درست میکنه. _تهدید کرد! _فکر کنم.‌آقا سهراب من‌پدرم قلبش بیماره اگر بیاد... _شماره‌ش کو به صندلی عقب اشاره کردم _اول کتابم نوشت به عقب برگشت و کتاب رو برداشت شماره رو توی گوشیش وارد کرد _اسمش چیه؟ _میترا واحدی نیم نگاه تیزی بهم انداخت _با اینم دوستی؟ _نه کتاب رو بست و روی صندلی عقب انداختنش. _دیگه هیچ وقت نیا محل کار من. زندگی من با کارم نباید قاطی بشه _میخواستم همین رو بهتون‌بگم. خب مربوط به کارتون بود. خیره نگاهم کرد _ تلفنی بگو.‌ نگاهش انقدر خیره موند که ناخواسته لب زدم _چشم دستگیره‌ی در رو کشید _برو خونه.‌ رسیدی بهم زنگ‌بزن. _خب بشینید اول شما رو برسونم.‌ خیلی دور شدیم سرچرخوند و طبلکار گفت _همین الان گفتم دیگه هیچ وقت نیا محل کارم. _فقط میخواستن برسونمتون شمرده شمرده و تاکیدی گفت _هیچ وقت. تحت هیچ شرایطی.‌ متوجه شدی؟ با سر تایید کردم _بله. پیاده شد و در رو بست.‌ _یادت نره.‌رسیدی زنگ بزن _باشه. خداحافظ نفسم رو حرصی بیرون دادم.‌ چرا همیشه طلبکاره.‌ یه طوری برخورد کرد که کلا استرسم رو فراموش کردم. ولی باز خدا رو شکر که تونستم بهش بگم.‌ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 اهمیتی به سوز سرما ندادم و سرعتم رو با سرعت ملوک خانم یکی کردم‌ پشت دری ایستاد که تا به حال ندیده بودم‌ چون هیچ وقت انتهای باغ نیومده بودم. در رو باز کرد و دلسوزانه نگاهم کرد. _از من ناراحت نشو. من برای نجات جون بچه هام مجبورم این‌کار رو بکنم. خودش رو کنار کشید. _نور فانوست رو همینجور کم نگهدار که کسی متوجه‌ت نشه. پشت امام‌زاده مشت‌علی‌اکبر با گاری متتظرتِ. نشونی هم داره. رفتی نیومده بود همونجا وایستا تا بیاد. از زیر لباس گرمی که پوشیده بود کیسه‌ی کوچیکی سمتم گرفت _یه مقدار پول برات گذاشتم شاید لازمت شد. زود تر برو.‌ سری به تایید تکون دادن و خوشحال خواستم از کنارش رد شم که دستم رو گرفت _دختر جان به هیچ کس نگو از کجا اومدی و کی کمک کرد که فرار کنی. حتی مشت علی‌اکبر. مردد نگاهم بین چشم هاش جابجا شد _مگه خودتون بهش نگفتید منو ببره؟‌ _اره ولی نمیدونه که فرار کردی. بفهمه نمیبرت، برت میگردونه همینجا. اون‌وقت تو میدونی و فرامرز که حسابی از دستت کفریه. دستش رو مشت کمرم گذاشت و کمی هول داد _برو مهلت نداد حرف بزنم و در رو به روم بست. من موندم و تاریکی شب و سوز سرما و ترسی که خوشحالی دیدن عزیز آقاجان رو خراب کرد. به در بسته خیره موندم. صدای شیهه‌ی اسبی باعث شد تا فوری نگاهم رو به پشت سرم بدم و اشک توی چشم هام جمع بشه. از دیدن کوچه‌ی خالی و سفیدی یکدست برف که به لطف نور کم فانوس دیدم نفس راحتی کشیدم. اما شنیدن این صدا خبر خوبی برام نیست.‌ مطمعنا علی خان یا نوچه هاش این اطرافن‌ چون هیچ کس حاضر نیست توی این سرما از خونه بیرون بیاد موندنم اینجا بی فایده‌ست حالا که شرایطی پیش اومده بتونم برگردم پیش آقاجان نباید تعلل کنم.‌ به امید اینکه کسی متوجه رفتنم نشه اولین قدم رو توی برف های یک دست کوچه برداشتم. چند قدمی از در فاصله گرفتم شدت برف و کولاک اتقدر زیاد هست که سرعتم رو کم کنه. بی اختیار سرچرخوندم به جای پام که توی همین مدت کم اثری ازشون نمونده نگاه کردم. اینجوری بهتر هم هست. هیچ‌کس متوجه نمیشه از کجا رفتم. با عجله برگشتم و تلاش کردم به مسیر ادامه بدم. اگر حتی ذره‌ای دستم از پتوی دورم برداشته بشه باد با خودش میبرش. دستم رو با فانوس بالا آوردن و برفی که خیسی و سردسش رو اطراف چشمم احساس میکرم پاک کردم. به مسیر ادامه دادم و اگر بچه‌ی این روستا نبودم مسیر رو بین این همه سفیدی و کولاک گم میکردم. چسبیده به دیوار راه رفتم تا کمی از سرعت کولاک رو برای رفتن بگیرم. این‌کار رو راه رفتن رو برام‌کمی آسون تر کرد. با همین‌سرعت کمم بالاخره از خونه‌ی خان فاصله گرفتم. تاریکی کوچه بیشتر شد. مجبورم نور فانوس رو بیشتر کنم. کاش به ملوک خانم میگفتم و فانوسش رو میگرفتم. نفت این فانوس من رو به امام زاده نمی‌رسونه! برای لحظه‌ای دستم رو از پتو برداشتم تا گوشه‌ش رو زیر بغلم بزارم و نور فانوس رو زیاد کنم که سرعت باد از من بیشتر بود. از دستم کنده شد و توی هوا شروع به تکون خوردن کرد. تلاش کردم پتو رو کنترل کنم که فانوس هم از دستم رها شد و همون نور کمش هم خاموش شد. درمونده به فانوس نگاه کردم و برای لحظه ای از پتو غافل شدم که سرعت باد به توان کم دستم غلبه کرد و پتو رو با خودش برد. نا امید نتونستم بغضم رو کنترل کنم و اشک از چشمم سرازیر شد. داغی اشک اصلا برام مطبوع نیست چون انگار بلافاصله جاش رو تکه های یخ پر میکنن. دیگه نه نور دارم نه فانوسی که راه رو بهم نشون بده. سرم رو پایین گرفتم به مسیر ادامه دادم.‌ سوز سرما رو تا مغز استخونم احساس میکنم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عصبی گفت _الان چته! می‌فهمی کار برام پیش اومده؟! کلافه گفت _هر جور دوست داری فکر کن.‌ تاکیدی ادامه داد _الویت من تا قبل از اون غلطی که کردی تو و زندگیمون بود اما الان دارم بهش فکر می‌کنم. ببینم بازم میتونی الویتم باشی یا نه. ارزشش رو دلری یا نه.‌ از تو دیگه برای من زن و همسر در میاد یا نه. _میخوام بدونم پدر و مادرت وقتی بفهمن چه عکس العملی جز شرمندگی کارت دارن _بنداز برای فردا.‌ اینم بدون اوضاع هیچی تغییر نکرده بی خداحافظی تماس رو قطع کرد سحر چی‌کار کرده که دایی انقدر بد باهاش حرف میزنه! _دایی؟ _هیچی نگو رویا. هیچی نگو که دق و دلی اینم سر تو خالی می‌کنم دلخور از لحنش نگاهم رو ازش گرفتم. جلوی در دانشگاه نگهداشت.‌ _دستت درد نکنه.‌ دستگیره‌ی در رو کشیدم _خداحافظ _ظهر علی میاد دنبالت. خداحافظ در رو بستم و از ماشین فاصله گرفتم. تک بوقی زد و رفت.‌ شاید بهتر باشه از وضع خراب زندگیش به خاله بگم.‌ خدا رو شکر شقایق باهام قهر کرد از دستش راحت شدم.‌ وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. انتظار یکساله برای ورود به دانشگاه باعث شده تا علاقه‌م به درس و دانشگاه بیشتر بشه. کلاسم تموم شد.‌ از کلاس بیرون رفتم و شماره‌ی علی رو گرفتم _جانم عزیزم نوع جواب دادنش بهم انرژی داد _سلام.‌کجایی؟ _منتظر تو، توی ماشین لبخندم کش اومد _اومدم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀