🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت368
💫کنار تو بودن زیباست💫
در اتاق باز شد و مردی که اسمش بهرام بود داخل اومد
_قربان، میگه باید خودتون رو ببینه
طوری رفتار میکنن انگار نه انگار من اینجا کلی جیع و داد کردم و دررحال گریه هستم
با صدای گرفته گفت
_چیکار داره؟
_گفتم بهش سرتون شلوغه ولی میگه باید به خودتون بگه
کلافه نگاهش رو به پسرش داد
_جاوید
طوی که انگار حسابی ترسیده گفت
_بله بابا
_غزال توی این اتاق میمونه تا برگردم. اگر بره مسئولش تویی
_چشم
با وجود اشک چشمم نگاهم رو پنهانی سمت در بردم ببینم چه جوری باز میشه.بهرام ریموتی از جیبش بیرون آورد فشار دادو هر سه بیرون رفتن.
دستمالی از جیبم بیرون آوردم و اشکم رو پاککردم. واقعا چطور تونسته اینکار رو بکنه.من و مامان اینجا در عذاب بودیم و این در حال خوشگزرونی زندگی جدید. شایدم جدید نبوده چون اینطور که به نظر میرسه پسرش از من بزرگتره.
جاوید لیوان برداشت پر از آب کرد و سمتم گرفت
با حرص لیوان رو ازش گرفتم و گوشهای پرت کردم. متعجب از رفتارم گفت
_چته !
روی مبل روبرومنشست
_آب میدم بهت خُب بگیر بخور!
عصبی گفتم
_مگه من از تو آب خواستم؟ اصلا به توچه بشین نگهبانیت رو بده
دلخور نگاه ازم گرفت. گوشیش رو برداشت و خودش رو سرگرم کرد.یاد مرتضی افتادم.گوشیم رو از کیفم بیرون اوردم و شمارهش رو گرفتم
صدای ناراحتش توی گوشی پیچید
_کجا موندی تو!
با بغض گفتم
_مرتضی من بهشت زهرا بودم سپهر اومد سروقتم. به زور آوردم دفتر کارش
_حرف حسابش چیه؟
_نمیدونم. ولی هر چی میگم بزار برم نمیزاره
_ادرس بده بیام دنبالت
_نمیدونم کجام. تو اولین فرصت که بتونم از دستش فرار میکنم.
_لوکیشنبفرست.
دلم نمیخواد مرتضی بیاد اینجا
_به اونجا نمیرسه خودم میام
پر غصه گفت
_میخواد نگهت داره؟!
_فکر نکنم. آخه گفت فقط باهات حرف دارم
_غزال من دایی رو دیدم
دلخور گفتم
_چی گفت؟
_هیچی فقط نگاه کرد.
_تو حرفی بهش زدی؟
_گفتم دایی چرا گفتی عمو سپهر مُرده؟ فقط نگام کرد اما مثل اینکه بابات ماه به ماه برات پول میفرستاده....
عصبی حرفش رو قطع کردم
_این بابای من نیست. دیگه نگو!
کمی مکث کرد وگفت
_باشه تمیگم. تا شب میای؟
_آره میام. کاری نداری
_نه.مواظب خودت باش
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. روم نمیشه به هیچ کس بگم زن داشته.
_دیگه نمیزاره بری
طلبکار نگاهم رو به جاوید دادم
_آوردت که نگهت داره
_نمیتونه. هیچ کس نمیتونه من رو اینجا نگه داره
_بابا میتونه.
چند ثانیهای مکث کرد
_تو سه تا دوست پسر داری؟
تیز نگاهش کردم
_حرف دهنت رو بفهم!
شونهای بالا انداخت
_به منچه! بابا داشت به عمه میگفت شنیدم
_بابات بیخود میکرد. فکر کرده همه مثل خودش
_اونجوری که تو فکر میکنی نیست. بابا مجبور به ازدواج با مادر خدابیامرز من شده. این رو همه میدونن
_پس سرخوره! هر کی رو بگیره میکشه؟
ناراحت از لحنم گفت
_مادر من تصادف کرد
_مادر منم دق کرد. بالاخره راه کشتن رو پیدا میکنه
_اینجوری حرف نزن. بابا اصلا آدم صبوری نیست. بد میبینی
_تو و بابات رو بهم بخشیدم. بزار اون برای تو جذبه بیاد تو هم بترس و حساب ببر ولی من از اینجا میرم با هر کی ام هر جور دلم بخواد حرف میزنم
در اتاق باز شد و به قصد رفتن فوری ایستادم. سپهر داخل اومد و نگاهی به لیوان شکسته انداخت و پشت سرش پیرمردی داخل اومد
_اینا رو جمع کن میزم دوباره بچین. هر برگهای هم خیس شده بگو دوباره پیرینت بگیرن
نگاهش روبه جاوید داد
_با چی اومدی؟
_با بهرام اومدم.
پاشو جمع کن بریم خونه. امروز نمیتونم بمونم
_چشم
جلو رفتم و خواستم پسش بزنم و از در بیرون برم که جلوم ایستاد
_برو کنار میخوام برم؟
نگاهی بهم انداخت و رو به جاوید گفت
_غزال رو ببر تو ماشین تا بیام
_چشم
دست دراز کرد سمتم که تن صدام رو تا میتونستم بالا بردم
_دست به من نمیزنی!
نیمنگاهی به سپهر انداخت و دستش رو عقب کشید. سپهر گفت
_برو به بهرام بگو خرید رو خودش انجام بده
مچ دستم رو گرفت و مثل بار قبل با خودش همراهمکرد
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂