🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت387
💫کنار تو بودن زیباست💫
پدرت بعدها به من گفت که تصمیم گرفت مادرت رو توی دلتنگی قرار بده تا کم بیاره و برگرده. اون موقعها فقط برای من درد دل میکرد. گفت که یه دختر ازش داره وقتی رفتیم شرایط یه طوری بود که به این زودی نمیشد برگرده. باید چند وقتی دنبال کارا و پیگیریها میموندیم.
توی اون مدت هرچی زنگ میزد جوابش رو نمیداد انگار اونم نیت کرده بود بابات رو توی دلتنگی بزاره تا برگرده. نمیخوام طرف داداش سپهر رو بگیرم اما با اون همه ضربهای که از طرف خونواده خورده بود حقش بود که همراهیش کنه. یا حداقل جوابش رو بده.صبر بکنه تا روزی که برگرده. اما متاسفانه هر دو یه جورایی توی لجبازی شکست خورده بودند
تا یه روز دایت زنگ زد و خبر فوت مادرتو بهش داد
مثل مرغ سر کنده بود به هر در و دیواری میزد از همه متنفر بود گریه میکرد اشک میریخت
یکم که گذشت آروم گرفت دیگه نمیتونست برگرده آقا بزرگ یه جوری دستشو بند کرده بود که اصلاً نتونه بهش فکر کن. جدایی از اون روش نمیشد برگرده. حتی با گذشت بیست سال باز هم روی برگشتن نداشت
اما من شاهد بودم که حتی بیشتر از پولی که تو بخوای اینجا خرج بکنی برات میفرستاد میفرستاد به حساب داییت. دایتم هر بار یه سری حرفایی بهش میزد که برای اومدن ناامیدش میکرد
انقدر که من احساس کردم شاید ریگی به کفششه. یه جوری حرف میزنه که سپهر نباید به ایران نزدیک بشه و انگار نفع میبره. بهش گفتم تو وانموت کن که انگار برنمیگردی ایران. بزار تو این فکر باشه که تو همچنان موندی اونور و داری کار میکنی و هر ماه براش پول میفرستی.
پنهانی برو ایران و از کارش سر در بیار که چرا انقدر طوری نشون میده که تو ازش متنفری و نمیخوای ببینیش. ما واقعا نمیتونستیم که اون به تو گفته پدرت مرده
خودم یه حدسایی زده بودم اما اگر میگفتم اون اعتمادی که سپهر بهش داشت توی گوشش نمیرفت من حدس میزدم که نصرت خان به طمع مال و ثروتی که از تو بهش میرسه این کاررو میکنه، چون از حضور جاوید خبر نداشت
ناراحت سرش رو پایین انداخت
از اول تا آخر حرفهایی که زد برام تمسخرآمیز بود حرفهایی که از اجبار میگفت از داد و بیداد و دعوا. شاید به خاطر اینه که دلخوریم از سپهر توی دلم از همه بزرگتره و این روم نشد و روی برگشتن نداشت رو نمیتونم بپذیرم.
اما قسمتی که برمیگرده به دایی با خاطراتی که از ذهن مرور میکنم و با رفتاری که ازش میبینم قلبم شروع به سوختن میکنه واقعاً علت اینکه این همه سال به من نگفت پدرم زنده است و نذاشت باهاش حرف بزنم و اصرارش برای ازدواج من با امیرعلی فقط به خاطر پول بوده
هرچی فکر میکنم نمیتونم با منطق دایی کنار بیام دایی خیلی پولداره چرا باید طمع کنه به سهم ارثی که میخواد بعد از این همه سال از پدرم به من برسه باشه
اصلاً با خودش نگفت این بچه انقدر کمبود داره.
با این اوصافی که این زن میگه و مرتضی هم قبلاً گفته چرا دلش نمیاومد پولها رو خرج خودم بکنه. اشک توی چشمهام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_ تو رو خدا گریه نکن؛ عزال جان من فهمیدم زابطهی داییت با..
در خونه باز شده نگاه هر دومون سمتش رفت
نازنین دختری که دیروز سلام کرد و خواست بهم دست بده و محلش ندادم داخل اومد و با تعجب نگاهش بین من و مادرش جابجا شد و گفت
_ ببخشید بعد موقع اومدم!
مادش گفت
_ نه دخترم بیا تو. با کی اومدید؟
هرچی زنگ زدیم به سروش جواب نداد عمو گفت جاوید به بهرام میگه که به سروش بگه بیاد دنبالمون ما هرچی منتظر موندیم نیومده مجبور شدیم دوباره زنگ بزنیم به عمو به خود عمو آوردمون
رنگ نگاه زن عمو پرید و با ترس گفت
_الان عموت کجاست؟
_رفت خونه خودشون!
صدای سپهر بلند شد
_ نازنین..
نازنین سمت در برگشت و با ترس به خاطر لحن سپهر گفت
_ بله عمو
_ غزال اونجاست
زن عمو ایستاد و ترسیده نگاهی به من کرد. از هول و ولای اونها من هم کمی ترسیدم.
نازنین سر چرخوند سمتم و نگاهی بهم انداخت و گفت
_ بله عمو اینجاست
زن عمو نفس سنگینی کشید چشمهاش رو بست لبخند زد و گفت
_داداش بیا تو
این اجازه زن عمو باعث شد تا سپهر کمی عصبی در رو باز کنه و داخل بیاد
نگاه پر از خشمی من انداخت
_داداش دارم ناراحت میشم! یه جوری نگاه میکنی انگار خونه غریبه اومده!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂