🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی و دایی مثل همیشه سر گرم صحبت شدن. متوجه سحر شدم که کیفش رو پهلوش گذاشته پنهانی در حال تایپ پیام توی گوشیش که نورش معلوم بود. مدام زیر چشمی به دایی نگاه می‌کرد ببینه حواسش بهش هست یا نه. این ترس رو قبلا تو سحر ندیده بودم اینکه داره احتیاط می‌کنه یعنی دایی خیلی بهش سخت گرفته. دایی با من خیلی مهربونِ اما نشون داده توی زندگی و با بقیه اینطور نیست البته اوایل زندگیشون خیلی رابطه‌اش با سحر خوب بود و من بی‌احترامی بهش ندیده بودم، از وقتی که اختلافشون شدو اینطور شده. صدای دایی بلند شد _خوب رویا بگو ببینم چی درست کردی که بوش نمیاد؟! نگاهم رو از سحر که با عجله دستش رو از کیفش بیرون آورد گرفتم و به دایی دادم _ فسنجون دایی تو چی کرد نیم نگاهی به سحر انداخت و گفت _سحر که فسنجون دوست نداره! قبل از اینکه حرف بزنم سحر گفت /اشکال نداره یه شب دیگه، می‌خورم. صلاً من برنج و ماست می‌خورم. لبخندی زدم و گفتم _ من حواسم اگر به داییم هست به زن داییم بیشتر هست. برا زن دایی زرشک پلو درست کردم. دایی لبخندش عمیق شد نگاهی به سحر انداخت و گفت _ گفتم این مثل یه فرشته است حالا یواش یواش بهش می‌رسی سحر برای کنترل مدیریت ظاهر خودش لبخندی زد و گفت _ بله! توی این یک ساله کاملاً با اخلاقش آشنا شدم. دایی لیوان چاییش رو برداشت و رو به علی گفت _پدربزرگت کی میاد؟ _نمی‌دونم احتمالاً پس فردا. باید با عموم صحبت بکنم نور ضعیفی از توی کیف سحر بلند شد نگاهم رو سمتش کشوند. سحر نگاهی بهش انداخت و نفس سنگینی کشید و گفت _ من می‌تونم تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم؟ می‌خواد برای لحظه‌ای از جلوی چشم دایی دور بشه _ خواهش می‌کنم بفرمایید ایستاد کیفش رو هم با خودش برد دایی نیم نگاهی به سحر انداخت و دوباره به علی نگاه کرد و مشغول حرف زدن شد. خیلی دوست دارم سر از کار سحر در بیارم اما نه از سحر میشه پرسید نه علی و دایی چیزی بهم میگن. چند دقیقه گذشت و سحر از آشپزخانه بیرون نیامد. جالبه که گوشه آشپزخانه نشسته و چیزی هم ازش نمی‌بینیم. اگر من توی مجلسی برای چند دقیقه‌ای از جمع خارج بشم، علی حتماً پیگیر میشه تا پیدام کنه. اما دایی یا حواسش نیست یا انقدر مشغول حرف زدنه که سحر رو یادش رفته. دوست دارم برم توی آشپزخونه و علی این بهانه رو بهم داد _ رویا جان یه لیوان آب برام میاری؟ فوری ایستادم _اره عزیزم. الان برات میارم سمت آشپزخونه رفتم هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای سحر رو از پشت کابینت شنیدم. _ حسینی جان من که نمی‌تونم بیام! خودتم وضعیت زندگیم رو می‌دونی! دیروز همه امضاها رو زدم. توی برو به مدیر بگو کارهاش رو بکنه برای افتتاحیه خودم میام. چشم‌هام از تعجب گرد شد. _سحر داره پنهانی مدرسه‌ای که می‌خواسته رو می‌زنه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀