🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت152
🍀منتهای عشق💞
کنارش نشستم و با لبخند نگاهش کردم
حضور مهشید پایین پله ها باعث شد تا لبخندی که روی لبهامون بود محو بشه.
مهشید نگاهش رو از علی به خاله داد و با بغض گفت
_زندگی ما سرد شده
علی خشکو جدی گفت
_برو گرمش کن
صدای خندهی میلاد بالا رفت
_فندک هم نداری نرو بخر از پایین ببر
علی با غیظ به میلاد نگاه کرد.
_میلاد دهنت رو بببند
میلاد اخمهاش رو توی هم کرد و سربزیر شد.
مهشیدگفت
_علی من زندگیم رو دوست دارم.
_همه زندگیشون رو دوست دارن ولی یه تلاشی هم میکنن.
_من و رضا مشکلی نداریم اگر شماها بزارید
خاله گفت
_مهشید جان ما کاری به زندگی شما نداریم! دیشبم اومدم خونتون گفتم اینجا رو برای کمک به شما آماده کردیم. تا یه مدت بتونید خودتون رو جمع و جور کنید یه خونه بخرید
_اگر شما زیر پای رضا نشینید من به بابام میگم برام خونه بگیره
علی گفت
_اولا ما زیر پای رضا نشستیم دوما اگر بابات میخواست برات خونه بخره چرا شوهر کردی!
_شوهر کردم چون دوستش دارم
_دوستش داری اینجوری زندگی رو براش جهنم کردی!
_اصلا به تو چه ربطی داره؟ من با زن عمو حرف میزنم
رنگ نگاه خاله دلخور شد و علی نگاه از مهشید گرفت.
_زن عمو بزار ما از اینجا بریم
_برید مادر! مگه من میگیم نرید!
_رضا میگه هر چی مامانم بگه.
_رضا بی خود گفته! من نه به زندگی شما کار دارم نه علی و رویا. تا هر وقت خوش بودید و دوست داشتید بمونید
_پس بیاید رضا رو راضی کنید
به علی نگاه کردم. اخمهاش توی هم رفته و به لیوان چاییش خیره شده.
_راضی کردن رضا کار من نیست. برید خودتون با هم حرف بزنید
مهشید با بغض گفت
_علی تو میتونی راضیش کنی
علی ایستاد و گفت
_به من ربطی نداره. این حرفم که هر چی مامانم بگه مال رضا نیست.
نگاهش رو به من داد
_پاشو بریم بالا
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀