🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کنارش نشستم و با لبخند نگاهش کردم حضور مهشید پایین پله ها باعث شد تا لبخندی که روی لب‌هامون بود محو بشه. مهشید نگاهش رو از علی به خاله داد و با بغض گفت _زندگی ما سرد شده علی خشک‌و جدی گفت _برو گرمش کن صدای خنده‌ی میلاد بالا رفت _فندک هم نداری نرو بخر از پایین ببر علی با غیظ به میلاد نگاه کرد. _میلاد دهنت رو بببند میلاد اخم‌هاش رو توی هم کرد و سربزیر شد. مهشید‌گفت _علی من زندگیم رو دوست دارم. _همه زندگیشون رو دوست دارن ولی یه تلاشی هم می‌کنن. _من و رضا مشکلی نداریم اگر شماها بزارید خاله گفت _مهشید جان ما کاری به زندگی شما نداریم! دیشبم اومدم خونتون گفتم اینجا رو برای کمک به شما آماده کردیم. تا یه مدت بتونید خودتون رو جمع و جور کنید یه خونه بخرید _اگر شما زیر پای رضا نشینید من به بابام میگم برام خونه بگیره علی گفت _اولا ما زیر پای رضا نشستیم دوما اگر بابات میخواست برات خونه بخره چرا شوهر کردی! _شوهر کردم چون دوستش دارم _دوستش داری اینجوری زندگی رو براش جهنم کردی! _اصلا به تو چه ربطی داره؟ من با زن عمو حرف میزنم رنگ نگاه خاله دلخور شد و علی نگاه از مهشید گرفت. _زن عمو بزار ما از اینجا بریم _برید مادر! مگه من می‌گیم نرید! _رضا میگه هر چی مامانم بگه. _رضا بی خود گفته! من نه به زندگی شما کار دارم نه علی و رویا. تا هر وقت خوش بودید و دوست داشتید بمونید _پس بیاید رضا رو راضی کنید به علی نگاه کردم.‌ اخم‌هاش توی هم رفته و به لیوان چاییش خیره شده. _راضی کردن رضا کار من نیست. برید خودتون با هم حرف بزنید مهشید با بغض گفت _علی تو می‌تونی راضیش کنی علی ایستاد و گفت _به من ربطی نداره. این حرفم که هر چی مامانم بگه مال رضا نیست. نگاهش رو به من داد _پاشو بریم بالا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀